خجسته الهام، فعال حقوق زن
صبح روز یک شنبه ـ۲۴ اسدـ غم انگیز بود. فضای کابل خسته و آرامشی مملو از وحشت داشت. مثل بقیه روزها زندگی در این شهر به شکل عادی نبود. با هراس و در سکوت جادهها را به سوی دفتر عبور کردیم. صحن کمیسیون مستقل اصلاحات اداری و خدمات ملکی نیز بر عکس بقیه روزها خلوت بود و انگار از آن انبوهی کارمندان که سر صبح در رفت و آمد بودند خبری نبود. یکراست به سمت دفتر رفتم. یادداشتها نشان میدادند که آن روز باید آخرین صفحه از ستراتیژی توانمند سازی واحدهای جندر ادارات خدمات ملکی را بنویسم و این بخشی از کار که رویش زمان و دقت هزینه کرده بودم تمام شود.
به محض ورود به دفتر نشستم و کوشش میکردم ذهنم را از آنچه بر بدخشان، هرات و مزار گذشته و انرژی مرا ربوده بود فارغ کنم. میخواستم باور نکنم که کابل نیز در دهان اژدها فرو خواهد شد. اما ذهنم با خواست من هماهنگ نبود. مثل مرور گر سریع اتفاقات چند روز اخیر را با هم مرور میکرد. اشکهای سربازان، نگاههای حیران و حاکی از غافلگیری اسماعیل خان، تفنگ به دست پیرمرد هراتی امیدوار به پیروزی، کوچ اجباری مردم به کابل و وضعیت نا هنجار زنان و کودکان درپارک شهر نو و صدها اتفاق دیگر همه با هم در ذهنم در رفت و آمد بودند.
از بنجره دفترم به بیرون نگاه کردم. همکاران سرگردان و سراسیمه از دروازه بیرون میشدند. به ساعت نگاه کردم، عقرب روی ۹:۱۳ دقیقه بود. برای آرامش یک قرص برستمول گرفتم و باز در یک تلاش بی نتیجه خواستم به کارم ادامه بدهم. تلفون دفتر زنگ خورد. رییس دارالانشا بود که ظاهرن به تمامی روسا زنگ زده بود اما بیشتر از پنج رییس حاضر نبودند. با شنیدن صدای من متعجب شد و گفت:«رییس صاحب باید به خاطر روحیه دادن همکاران با روسای حاضر از دفتر بیرون شویم.» هماهنگی شد و بنج دقیقه بعد رییس دارالانشا به اتفاق چهار تن از روسای دیگرـتنها زن حاضر من بودم ـ در دهلیز بودند منهم با ایشان پیوستم. بیشتر از بیست و چند نفر کارمند از تمامی کمیسیون حاضر نبودند، آنهم همه پریشان و مضطرب. رییس دارالانشا میکوشید وضعیت را نورمال نشان بدهد. کارگر نبود، همه در هراس و آماده به ترک دفتر بودند. او دستور داد که هرکسی که نیامده است و یا میخواهد دفتر را ترک کند، باید غیر حاضر شود. من نپذیرفتم، گفتم وضعیت وحشتناک است و اگر بدتر شود، زنان به مشکل مواجه میشوند مخصوصا که تعدادی از آنها کودکان شان در کودکستان نیز بود. بنا بر این؛ زنان نباید غیر حاضر شوند. ابتدا نپذیرفت ولی پافشاری من باعث شد که بپذیرد و زنان آهسته آهسته از دفتر بیرون شدند. من با همکارانم وارد دفتر شدیم. دوباره به سمت میز کارم رفتم. ذهنم پذیرفتنی نبود، میخواستم به هر قیمتی شده آن روز کارم را تمام کنم و در ضمن در تهی قلبم امیدوار بودم اتفاقی نخواهد افتاد. اما اشکهایم در کنترولم نبود. به اتفاق نا میمونی می اندیشیدم که هنوز باور داشتم -و یا شاید تصور میکردم باور دارم ـ که نمیافتد. استراتیژی را مرور میکردم، حتا یک کلمه نمیتوانستم اضافه کنم.
راننده با وضع بریشان وارد شد و خواهش کرد که دفتر را ترک کنیم. بار اول با تمام اصرارش در دفتر ماندم اما به همکاران به شمول راننده مانعی نبود، برایشان گفته بودم میتوانند بروند آنها نرفته بودند و بعد تر من با همکارانم در ریاست حمایت از زنان خدمات ملکی از جمله آخرین افرادی بودیم که از کمیسیون خارج شدیم. بار دوم راننده آشفته تر از قبل وارد دفترم شد و گفت طالبان از این سمت در چهل ستون و از آن سمت در کمبنی رسیده اند و باید برویم. اینبار دیگر ضربهی آخر بود. قلبم از جا کنده بود. وحشت و نا امیدی با هم هجوم آورده و نابودم کرده بود. دیگر تسلیم شده بودم که کابل این آخرین امید ما نیز در سیاهی فرو رفته است. چند جلد کتاب و کتابچههای یادداشت و وسایل شخصیام را برداشتم و برای آخرین بار دفترم را از نظر گذرانیدم. ساکت و آرام بود، پر از کتاب، برنامهها و امیدهایم برای کار بیشتر برای زنان کارکن در خدمات ملکی. یادداشت کارهای آن هفته را از تخته برداشتم و بیرون شدم. همکارانم با چشمان اشک آلود در دهلیز با هم خدا حافظی میکردند. ما همدیگر را به آغوش گرفتیم و برای مدتی که نمیدانستیم اینهمه طولانی خواهد شد، خدا حافظی کردیم.
جادهها خلوت، شهر شهر ارواح و زندگی به طرز شگفت انگیزی در کابل تعطیل شده بود. تمامی دکانها بسته بودند و به جز از عابرین که با عجله به سمت خانه میرفتند، دیگر هیچکس در جادههای همیشه بر جمعیت کابل نبود. وقتی وارد خانه شدم، مثل اکثر اوقات برق نبود تا بتوانم اخبار را دنبال کنم. در اضطراب و تشویش به فیسبوک میرفتم و سایر شبکههای اجتماعی تا اخبار جدید را بخوانم. اخبار ضد و نقیض بود. سایتهای رسمی از ورود طالبان به داخل شهر کابل خبر نمیدادند اما مردم از موجودیت آنها در کابل مینوشتند. چیزی نگذشته بود که از فرار غنی و دار و دستهاش خبرهای در شبکههای اجتماعی نشر شد. این خبر یک ذره امید موجود را نیز به نا امیدی محض تبدیل کرد. ظاهرا شهر آشفته بود و تعدادی با استفاده از وضعیت موجود به چور و چپاول پرداخته بودند. خبرها از شلیک بالای شهروندان گرفته تا سرقت موترهای شخصی و سایر اموال مردم به سرعت در شبکههای اجتماعی نشر میشد. به زودی تصاویری از شهروندان با چند طالب دست به دست میشد که نشان میداد طالبان در کوتهی سنگی کابل حضور دارند. دیدن اینکه طالب اینقدر به ما نزدیک است، حالم را بههم میزد. هوا کم کم تاریک میشد، نا امیدی زندگی را تاریک تر میکرد. ناگهان نشرات تلویزین طلوع که تا آن لحظات تقریبا به صورت عادی بود، تغییر کرد. سریال ترکی عثمان بی موقع نشر شد که بعد برای ساعتها همچنان تنها برنامهای بود که از طلوع نشر میشد. چند دقیقه بعدتر صدای ذبیح الله مجاهد سخنگوی طالبان در صفحات اجتماعی نشر که میگفت آنها تصمیم ورود به کابل را نداشتند ولی به دلیل سو استفاده از نام آنها و چور و چباول اموال مردم و وضعیت نا بسامان شهر ـچون پولیس دیگر در شهر نبودـ آنها برای تامین امنیت شهر کابل وارد شهر شده اند.
یکشبه همه چیز نابود شده بود. مردم به طرز وحشتناکی آسیب روحی و روانی دیدند، رفته رفته جامعه به انزوا کشیده شد. ستم طالب بر همه و مخصوصا زنان هر روزه افزایش می یابد و در یک چشم به هم زدن تمامی دستاوردهای ما به خاک و خون یکسان شده بود و هنوز که یک سال از آن روز شوم میگذرد؛ جهان همچنان در سکوت نظاره میکند بدبختی مردم و به خصوص زنان افغانستان را.