دیروز از کوچهی ما آواز ساز و سرود میآمد، با خود فکر کردم که این آواز از خانهی کی باشد؟
برادرم سهیل وقتی به خانه آمد خبر عروسی مژده دختر همسایه ما را برایم داد، شوکه شدم یعنی چطور؟!
مژده دختر همسایه ما است، او چند ماه قبل با پسر عمه خود نامزد شده بود، بعد از نامزدی دیگر به مکتب هم نمیرفت، او دختر خوب و عاجزی بود و در راه مکتب همراه خوب من هم بود.
همیشه وقتی به مژده میدیدم فکر میکردم خیلی آینده روشن دارد چون به همان اندازه که دختر خوب بود، لایق هم بود و هیچ گاه دستش را خالی از کتاب ندیده بودم حتی در راه مکتب، او اول نمره صنف خود بود.
ولی خانوادهی او نظر به رسم و رواج شان که دختران خوردسال شان را به شوهر میدادند، مژده را هم نامزد کردند؛ هر چند این نامزدی به رضایت خود او نبود ولی مجبور بود به خواست فامیل خود تن بدهد.
دیگر نمیتوانستم او را در راه مکتب بیبینم به همین خاطر گاه گاهی به خانه شان میرفتم و هر بار که او را میدیدم میگریست و برایم میگفت تا از مکتب برایش بگویم. او هنوز چهارده سال سن داشت و در آن ایام فکر و هوشش تنها به سوی مکتب و درسش بود، و از نامزدش که از او خیلی بزرگتر بود همواره در شکایت بود و همیشه برایم میگفت که شخص خیلی بدی است.
روزها میگذشت و مژده را کم کم ملاقات میکردم، او در یکی از روزها برایم گفت که نامزدش میخواهد او را بیبیند اما او میترسید و نمیدانست چی کند.
من هم که نفهمیدم در آن وقت برای مژده چی مشوره بدهم، ناچار راهی خانه شدم.
هفته بعد خواستم به خانه مژده بروم ولی بعد از کوبیدن دروازه شان برادرش خیلی به قهر دروازه را برویم بست و گفت دیگر اینجا نیایم.
تعجب کرده بودم! آخر چرا؟
چندین روز گذشت و از مژده خبری نداشتم، اما یکی از شبها آواز گریه و زاری او در همه کوچه پیچیده بود و همواره فریاد میکشید که بس است!
با شنیدن آواز او قلبم برایش تکه تکه شد اما کاری نمیتوانستم برایش انجام بدهم.
سه روز بعد دختر مامایش را که در مکتب ما بود پیدا کردم و از او جویای احوال مژده شدم، دختر مامای او خیلی دختر خوبی بود و در مورد مژده خبرهای خیلی متاثر کننده برایم گفت او چنین حکایت کرد:
مژده در یکی از روزها توسط فامیلش وادار به دیدن نامزدش میشود او هم ناچار همراه با نامزدش که جز حس ترس حسی دیگری برایش نداشت میبیند، مژده دختر خورد و دنیا نادیدهای بود هنگامیکه نامزدش میخواهد دستان کوچک مژده را لمس کند او به گریه شده و از نامزدش خواهش میکند تا این نامزدی را فسخ کند و مژده را بگذارد درس خود را ادامه بدهد. ولی آن مرد به عوض شنیدن حرفهای مژده او را لت کوب نموده و تهدید میکند، دختر بیچاره که خیلی میترسد از نزد آن شخص فرار نموده و راهی خانه میشود. هنگامیکه به خانه میرسد قضیه لت و کوب توسط آن مرد را به مادر و برادرش میگوید اما آنها مژده را خیلی سرزنش میکنند و در اتاقش زندانی میکنند.
شب هنگام وقتی پدر مژده از وظیفه به خانه میآید بعد از دانستن موضوع شروع میکند به لت و کوب او.
مژده در جهنمی گیر افتاده بود و هیچ کسی او را کمک نمیکرد بناءً مژده خود تصمیم میگیرد تا خود را نجات بدهد و اقدام به خودکشی میکند ولی موفق نمیشود و دوباره محکوم به زنده گی میشود. بعد از این همه مسایل خانواده نامزدش اقدام می.کنند تا عروسی زودتر برگذار شود و همین طور هم میشود.
در جریان مراسم عروسی مژده آخرین تلاش خود را میکند و مرگ را به جان خریده از مراسم عروسی به کمک دختر مامایش فرار میکند ولی در نیمه راه نارسیده، دختر مامایش مجبوراً اقرار میکند و اینجاست که آخرین تلاش مژده هم بی نتیجه میماند و او دوباره به چنگ نامزد ظالمش میافتد.
محفل عروسی تمام میشود و مژده راهی خانه شوهرش میشود.
از لحظهای که مژده قدم اول را در آن خانه میماند شوهرش او را لت و کوب نموده و از هیچگونه ظلمی بالای او دریغ نمیکند، همه اعضای خانواده عمهی مژده با او رویه بد میکردند و به او تنها به چشم یک کنیز مینگریستند. مژده سه ماه در خانه شوهرش میماند. یکیاز روزها وقتی خشویش که همان عمه اش میشود، به پسرش میگوید که مژده چرا در این مدت سه ماه صاحب فرزند نشده است، شوهر مژده عصبانی شده و مژده را به این دلیل که نازا است، تا سرحد مرگ لت و کوب میکند.
تحمل مژده تمام میشود، او خود را کشان کشان به سوی محل که در آنجا وسایل اضافه نگهداری میشود میکشاند و بعد از ریختاندن تیل بالای خود، خود را به آتش میکشد و میگذارد تا اسم مژده از خانواده شوهرش و زنده گی آنها پاک گردد.
مژده چشمانش را در شفاخانه باز میکند و با سر و صورت کاملا سوختهی خود مواجه میشود.
او از اینکه چشم باز کرده و زندهگی بار دیگر او را به رقابت با خود فراخوانده خیلی غمگین میشود و با سوز دل میگرید. مگر چطور انسانی از زنده بودن و نفس کشیدن غمگین شود؟!
شوهر مژده هنگامیکه از خودسوزی مژده با خبر میشود او را به شفاخانه میرساند و بعد از احوال دادن به خانواده مژده او را در همان حالت و در شفاخانه طلاق میدهد و همواره او را بدلیل خودسوزی اش بداخلاق خطاب میکند.
مژده دیگر از دستان ظالم آن مرد رهایی یافته بود ولی نمیدانست که قرار است زنده گی چی بلاهای دیگری را بر سرش بیاورد.
او زیبایی صورت خود را از دست داده بود، با روح آسیب دیده اش اینبار ظاهرش نیز آسیب دید، با هر بار دیدن به آیینه رنج میکشید ولی هنگامیکه یادش میآمد که دیگر قرار نیست تحت ظلم و شتم باشد به سوی آینه لبخند میزد.
این لبخندها هم از او گرفته شد!
پدر مژده بخاطر بجای شدن آبروی از دست رفته اش در میان قوم و بدلیل اینکه تحمل دیدن مژده را در خانه اش نداشت، او را برای بار دوم به عقد نکاح مردی ۶۰ ساله یی که دوست خودش میباشد، در بدل پول ناچیز در میآورد.
بلی!
صدای آواز خوانی زنها و خوشحالی آنها در عقب خود این همه ماجرا را داشت.
مژده با مرد شصت ساله، صورت از بین رفته، آرمانهای به دل مانده، کتابهای ناخوانده، مکتب نارفته، قلب و روح شکسته راهی خانه شوهرش در یکی از ولایات شد.
نتوانستم برایش کاری کنم، چون من هم در افغانستان هستم و در یک فامیل افغان که برادران و پدرم اجازه کمک به مژده را برایم نمیدهند و خود آنها نیز کاری برای او نمیکنند.
مگر چقدر بزرگ است آرزوی یک زنده گی ساده که حق اش بود؟
مگر چقدر بزرگ است برخوردار بودن از حقوق اسلامی و انسانی خود؟
نیمی را در مکاتب سلاخی کردند، نیمی را خانه نشین کردن، نیمی را به شوهر دادند!
اگر زنده گی مژده و امثال او را برای جهانیان بازگو کنیم، آنان به این زندهگی افسانه میگویند، چرا؟ چون جهان در پی کشف و بررسی جهان دیگر است ولی اینجا در افغانستان ما داریم مانند افسانههای دورهی جاهلیت و دور از تصور مردم جهان زندهگی میکنیم.
به امید زنده گی آزاد و راحت همهی زنهای افغانستان!