سودابه دختری خوب و مهربان است، همیشه لبخند در لبانش هویدا است. هیچگاه دل کسی را نمیرنجاند.
یگانه سرگرمی سودابه یاد گرفتن خیاطی از نزد من بود.
او اجازه درس خواندن و رفتن به مکتب را از پدر، پدر کلان و کاکاهایش نداشت و همیشه با حسرت نظارهگر شاگردان مکتب بود، ولی بخاطر اینکه من غمگین نشوم هیچگاه یادآوری نمیکرد. هر چند که از چشمانش میخواندم، خیلی علاقمند آموزش است. رفتار او با وجود سن کوچکش، به مثابه بزرگسال ها بود.
او در ۱۴ سال زنده گی در خانه ما، با وجود سن کم خود بازوی بود برای من. هنگامیکه هر دو خسته از کار و جنجال خانه فارغ میشدیم، شروع میکرد به رویابافی و حکایت کردن از رویاهایش!
ما در خانوادهی بزرگی زنده گی میکنیم. من همراه با شوهرم، یک پسرم و سودابهی من که حالا در خانه ما نیست، سه برادران شوهرم همراه خانم ها و اولاد های شان و پدر شوهرم(خسرم).
خزان فصل نحسی است. به خصوص برای من که در آن فصل دخترم را، همرازم را به جهنم فرستاند و من به دلیل اینکه زن هستم، کاری نتوانستم و مانع این کار شده نتوانستم.
شروع فصل خزان بود، یکی از روزها هنگامیکه مصروف شستن لباس ها بودم، متوجه میرویس پسرم شدم که با عجله و شتاب داخل خانه شده و هق هق کنان میگریست.
خیلی وارخطا شدم و با دستان کف آلود به سمتش دویدم و به آغوش کشیدمش. در همین حال متوجه آثار خون در لباس هایش شدم و متوجه لبش که از آن خون میچکید. گریه هایش اجازه نمیداد تا حرفش را به زبان بیاورد. در همین حال کاکایش به حویلی آمده و با دیدن خون در لباسش او را داخل خانه برد.
خوب، لحظات بعد دانستیم که میرویس با پسر معلم سیاف در گیر شده و در نتیجه با سنگ بر سر او کوبیده است. خیلی دعا میکردم تا اورا چیزی نشود، چون معلم سیاف شخصی ظالمی بود و نمیدانستم که با ما و میرویس چی خواهد کرد.
هنوز گریه های میرویس تمام نشده بود که دروازه حویلی به شدت کوبیده شد، کاکای میرویس ( حاجی امان) داخل حویلی شد و من هم با عجله با پدر میرویس تماس گرفتم تا زودتر به خانه برگردد.
میرویس را در آغوش خود پنهان کرده بودم، هنگامیکه حاجی امان دروازه را باز کرد، افراد معلم سیاف به وحشت بسیار داخل حویلی شدند و به درگیری با حاجی امان پرداختند، در همین حال یکی از بزرگان افراد معلم سیاف دستور داد تا میرویس را پیدا کرده و با خود ببرند. او همواره فریاد میزد که در مقابل اولاد ما اولاد تان را میکُشیم. من که دانستم پسر معلم سیاف فوت شده است، از شدت ترس کاملا کرخت شده بودم، تا اینکه با همکاری خانم حاجی امان، میرویس را در زیرزمینی خانه ما پنهان کردیم.
افراد معلم سیاف بعد از شکنجهی حاجی امان دست های او را بسته بودند و همه شان در جستجوی میرویس بودند.
من که نمیدانستم چی کاری در آن لحظه برای حفظ جان پسرم انجام بدهم، با جرات و ترس بسیار چادر خود را به روی خود کشیدم و نزد آنها رفتم، با آواز آلوده از گریه خطاب به بزرگ شان کردم که پسرم میرویس خانه نیامده وشاید با پدرش باشد، در همین حال دعا میکردم تا حاجی اکرم شوهرم داخل حویلی نگردد. به ادامه حرف هایم برای شان گفتم که هر گاه میرویس بیاید همراه با پدرش او را نزد شما میآورم.
آن فرد گه بزرگ گروه معلم سیاف بود با آواز وحشتناک برایم هشدار داد که تا سه ساعت دیگر پسرم را میخواهند!
آنها توسط میل کلاشینکوف دست داشته خود به سر حاجی امان کوبیده و همه شان از حویلی خارج شدند.
بعد از رفتن آنها حاجی اکرم وارد حویلی شد و برادرش را دیده همه موضوع را فهمید.
آه که چقدر دردناک بود آن لحظات.
سه ساعت وقت داشتیم و از سوی دیگر راهی برای فرار نداشتیم. همه مردهای خانه دور هم جمع شدند و بالای موضوعی بحث میکردند. طبق رسم و رواج زنهای خانه حق مداخله و نظر دادن را نداشتند من، سودابه دخترم و خانمهای ایور هایم در اتاق دیگر منتظر بودیم تا بیبینیم چی فیصله خواهد شد.
در همین اثنا شوهرم داخل اتاق شد و به عجله مرا مخاطب قرار داد که در اتاق دیگر همراه با من میخواهد حرف بزند.
وقتی حرفهای حاجی اکرم را شنیدم دیگر نای ایستادن نداشتم، چون مجبور بودم برای حفظ جان پسرم، دخترم را قربانی کنم. نفس در گلویم گیر مانده بود. شوهرم ایستاد شده و برایم دستور داد تا سودابه را آماده بسازم، تا دو ساعت دیگر او را به مسلخ یعنی همان خانهی معلم سیاف میبردند.
بلی!
سودابه قربانی اشتباه برادر خود شد و مطابق رسم و رواج قریه، سودابه را به بد دادیم!
منحیث یک مادر، آن لحظه را هرگز نمیتوانم فراموش کنم، هنگامی که پدرکلان سودابه با پدر سودابه از خانه خارج می شدند، سودابه برایمگفت که “مه هم کلان شدیم مادر جان، همراه بابه جانم شان میروم که بیبینم مشکل او آدم بد که کاکا جانم ره زد چی است، تو تشویش نکو“
قلبم از جایش کنده شد!
دستان کوچکش را فشردم و محکم به آغوش کشیدمش.
آنها رفتند، و من ماندم و عالم از غم. این که چی حسی داشتم آن لحظه فقط یک مادر میتواند درک کند.
طبق فیصله که مرد های قریه کردند، چون حاجی سیاف پسری دیگر نداشت، بعد از جنجال بسیار سودابهی کوچک مرا به عقد نکاح برادر حاجی سیاف در آوردند، و او را راهی عمارت به تمام معنی جهنم ساختند. بعد از آن روز دیگر همدمی نداشتم تا با او قصه های شیرین بگویم، دخترم پاره دلم با تمام آرزوها و خواب هایش عروس شد، اما چه عروسِ!
او در آن سن خوردش به من ضرورت داشت تا در کنار مادر خود باشد ولی آه از مادر بیچارهی که هیچ راهی برای نجات دخترم پیدا نتوانستم.
اکنون یک سال میشود که سودابه در آن جهنم به سر میبرد. در طول این یک سال تنها او را برای چند دقیقه کوتاه، آن هم با تمام کوشش خودم، و پنهانی از شوهرم و خانواده اش، دیدم!
همه روزه به لب نهر که نزدیک خانه معلم سیاف بود میرفتم و برای یک-دو ساعت انتظار میکشیدم تا مبادا روی دخترم، (اولادم) از پشت در نمایان شود که بالاخره یکروز این اتفاق افتید و او را در حالیکه میخواست از نهر آب بگیرد دیدم. او را چندین بار لت و کوب کرده بودند، او گفت: “مادر جان چرا مره اینجا آوردن، چرا پشتم نمیایی که ببریم، اینجه همه گی همراهم رویه بد دارند، تنها خواب میشم و همه کار قلعه ره به تنهایی میکنم، اینجه زیاد جای بد است میخواهم خانه خود ما برم.”
در همین اثنا که او درد دل خود را برایم میگفت که زنی از کلکین دو منزلهی خانه معلم سیاف سودابه را صدا زد، سودابه از نهایت ترس دستان مرا رها کرده با کوزه خالی به سوی آن جهنم دوید و رفت.
خانم ایورم (خانم حاجی امان) از زنان قریه در یکی از محافل شنیده که خانم معلم سیاف بالای سودابه من ظلم کرده و حتی برایش غذا نمیدهد، دل همه زنان قریه که در مورد سودابه اطلاع داشتند برایش میسوخت.
در طول این یک سال همه تلاشم را کردم تا سودابه را از آنجا بیرون کنم اما هیچ نتیجهی بدست نیاوردم.
یک سو با آوردن سودابه به خانه مجبور بودم تا
میرویس پسرم را به آنها تسلیم کنم، کاری که هرگز یک مادر انجام داده نمیتواند.
به تنهایی خود بدون همدست نمیتوانستم کاری کنم.
از نظر همه این کار قبول شده است که زنان قریه ظلم را تحمل کنند و در مقابلش سکوت اختیار نمایند.
پدر سودابه هر چند که داغ دخترش را در دل دارد اما هیچگاه نمایان نمیکند تا نشود اعضای فامیل و مردم قریه بالایش بخندند.
رسم بد دادن دختر ها در قریه مانند قریه ما یک رسم قبول شده است و سودابه اولین قربانی این رسم نیست.
دو سال قبل خواهر داکتر همایون را نیز خانواده اش بنابر دشمنی میان دو فامیل به بد دادند.
اکنون، سودابه من در آن جهنم میسوزد و من هم جز تن دادن به این مسله کاری از دستم نمیآید. خود را بیچاره ترین مادر دنیا میدانم. روز ها و شب ها را با دیدن و بو کردن لباس های سودابه سپری میکنم.
اجازه دیدن دخترم را ندارم، دختری که برای من نه تنها فرزند بلکه یک دوست و همدم بود.
در این درد میسوزم و عمر خود را سپری میکنم.
برای سودابهی خود جز دعا کاری نمیتوانم، از خداوند میخواهم او را در آن جهنم در پناه خود بگیرد و مرحمی شود به زخمهای دل کوچکاش.