حالم خوب نیست، چند روز متوالی است که صدای گریه شاگردانم را میشنوم، دخترکانی که با هزار امید و آرزو و تلاش به دانشگاه رسیدند، غرق افکار پریشانم میشوم و کریمه دختر دایی ریکشادار به ذهنم میرسد؛ دختری که مریضی سرطان مادرش را گرفت و پدر فقیرش هر روز او را با ریکشا از خانه شان که در منطقهی دورافتادهای بود، به چهارراهی آمریت به کورس آمادگی کانکور میآورد، آن دخترک زحمتکش به رشتهی دلخواهش کامپیوترساینس کامیاب شده بود.
حالم خوب نیست و به هزاران کارمندی فکر میکنم که در موسسات خارجی و غیردولتی کار میکردند و نفقهی خانواده و اولاد شان را تامین میکردند. امروز درآمد هزاران خانواده قطع شد…
حالم خوب نیست، خانم صمدی و اشکهایش یک لحظه فراموشم نمیشود، او سرپرست خانواده اش و لیسانس حقوق است و در دفتر ما به عنوان آشپز کار میکرد. معلم و مادری دلسوزی برای دخترکم بود، دختر کلان خانم صمدی نیز به تازگی در یکی از موسسات بینالمللی کار پیدا کرده بود، دختر خانم صمدی مریضی لاعلاج دارد و برای ادامهدادن به زندگیاش، به زودی باید در یک کشور دیگر عملیات شود. این خانم درمانده از دیروز تا حالا بیشتر از ده بار تماس گرفته و من…
حالم خوب نیست، امروز از شدت فشار و نگرانی بیش از اندازه و خفقان شدید، به خیابان زدم و ساعتها در شهر پیادهروی کردم، تمام جادههای هرات نظامی است و محاصره، طالبان شلاق به دست خانمها را از ریکشاها پیاده میکنند و اجازهی رفت و آمد با وسایل نقلیه را برای شان نمیدهند. چهرههای مردم مضطرب و نا امید، اندوه از رخسار همه میبارد.
حالم بسیار بد است، پنج نفر از اعضای خانواده به شمول خودم بیکار شدیم. حالم بد است، حالم شدید بد است، خفقان گلویم را به سختی میفشرد؛ اینهمه درد را یارای نوشتنم نیست.
به کجا برم شکایت؟