صدف متولد دورهی دموکراسی است. از دورهی سیاه ۱۹۹۶ طالبانی چیزی به یاد نمیآورد، البته برخی اوقات پای حرفو حدیث مادرش نشسته است و طالبان و روایت خفقان حاکم آن دوران را از طریق او شنیده است.
خالد قادری، گفتوگوی داشته است با صدف؛ دختری که در کابل زندگی میکند و در این روزها توسط طالبان آرایشگاهاش بسته شده است.
قادری: بهعنوان نخستین پرسش از شما میخواهم که در مورد خودتان به ما و مخاطبان بیشتر بگویید.
صدف: هر کودکی وقتی به هفتسالگی میرسد، وارد دنیای مکتب میشود. با افراد جدید آشنا میشود. دنیا برایش طور دیگری تعریف میشود. یاد میگیرد هدف داشته باشد؛ رویا داشته باشد؛ خیالبافی کند. بیخبر از اینکه در آینده چی نصیباش میشود. من هم بهعنوان یک کودک، یک نوجوان حق داشتم برای خودم هدف تعیین کنم، حق داشتم برای آیندهام رویابافی کنم. بیخبر از اینکه در کشوری زندگی میکنم که حتی حقِ رویا داشتن هم ندارم.
دوازده سال تحصیل کردم؛ در جریان دوازده سال تحصیل، خواستم مهارت هم بیاموزم؛ یک شوق و شوری در وجودم بود که میگفت تنها درس نه، بلکه باید یک حرفه هم یاد بگیرم. اواخر صنف دهم، به سمت حرفهی آرایشگری رفتم. علاقهی زیادی داشتم؛ چون میخواستم خودم شغلی داشته باشم و مصارف خودم را پیدا کنم، در یک آرایشگاه شاگرد شدم. من باید به تحصیلاتم نیز میپرداختم؛ در جریانی که آرایشگری را یاد گرفتم، فکر کردم باید جدیتر به درس و تحصیل بپردازم. میخواستم در آینده به عنوان یک زن مستقل سرپای خودم باشم، برای همین من یاد گرفتم درس بخوانم و همزمان کار کنم. هیچ آرزویی برای من فراتر از استقلال نبود.
قادری: وقتی طالبان وارد کابل شدند، آن روزها به چهکاری مشغول بودی؟ کمی از آن روزها برای ما بگو!
صدف: چاشت بود، کورس انگلیسی رفته بودیم؛ در برابرِ دروازهی کورس گفتند: امروز رخصتی است بعداً به شما اطلاع میدهیم.
گفتیم: چی گپ شده که رخصتی دادهاید؟
گفتند: نمیدانیم. دفتر امر داده است.
با دوستم بیخبر از شروع شدنِ روزهای سیاهِ ما، رفتیم پارک نزدیک خانه و با هم قصه کردیم و خندیدیم و برگشتیم خانه که گفتند طالبان کابل را گرفتهاند. یک وحشتی در شهر و بازار ایجاد شده بود. خواهرم به دفتر بود، زنگ میزدیم و جواب نمیداد. چندینبار زنگ زدیم که بالاخره جواب داد؛ ترسیده بود؛ وحشت کرده بود؛ گفت: طالبان آمدهاند؛ راه بند است؛ تاکسی پیدا نمیشود.
در همان روز اول انگار زنان یکباره از شهر ناپدید شدند. طالب سابقهی بدی داشت؛ نه به مرد رحم میکرد نه به زن. درست است که تجربهی زندگی در دورهی رژیم طالبانی را نداشتیم؛ اما در این بیستسال گذشته از شیوهٔ مبارزهی بزدلانهی شان آگاه بودیم. میدانستیم اگر حاکم شوند چقدر ظالم خواهند بود، اما چه کسی باور میکرد بعد از بیستسال جنگ با آنها روبهرو شویم. هیچوقت فکر نمیکردم که افغانستان دوباره به بیست سالِ قبل برگردد؛ یکبار دیگر دختران نتوانند مکتب بروند؛ نتوانند دانشگاه بروند؛ نتوانند کار کنند. فکر نمیکردم یکبار دیگر روزگار سیاه برای زنان آغاز شود؛ در سنی که باید تحصیل کنند، مجبور به ازدواج شوند از ترس اینکه طالبان دخترها را با خود ببرند و به زور نکاح کنند. بعد از بیست سال دوباره آرزوی مادری که میخواست دخترش تحصیل کند و خودش نتوانسته بود، تکرار شود و حق ما پایمال شود.
روزی که حکومت سقوط کرد، بیخبر بودیم از اینکه روز تباهیِ ماست، روز دفنشدنِ آرزوهای ما، روزی که هر لحظه بعد از آن را میگفتم کاش دختر نمیبودم؛ کاش در افغانستان متولد نمیشدم؛ کاش اصلا وجود نداشتم.
قادری: در مورد طالبان چه فکر میکردید، آیا فکر میکردید اینبار طالب آن طالب ۱۹۹۶ نیست؟
صدف: پیش از آمدن طالبان آزمون کانکور را سپری کرده بودم؛ منتظر اعلان نتیجه بودیم؛ نتایج که اعلان شد من به دانشگاه راه پیدا کرده بودم؛ روزنهی امیدی در روزهای نااُمیدیِ مطلق. فکر میکردم که اجازهٔ تحصیل برای دختران داده خواهد شد. هر روز و شب دعا میکردم. امیدم را از دست داده بودم اما همان موقع، اجازه دادند و یکسال رفتم دانشگاه و تحصیل کردم. من و دوستانم فکر میکردیم که طالبانِ مثل گذشته نیستند چون اجازه داده بودند که دانشگاه برویم. هرچند مکاتب باز نبود؛ اما ما میگفتیم شاید امسال اجازه ندادند و سال بعد اجازه بدهند تا مکاتب هم باز شود؛ حداقل ما دانشگاه رفته میتوانیم، آرایشگاه رفته میتوانیم، کار میکنیم. مادرم هم نفس راحتی کشید گفت: همین که دانشگاهات تعطیل نشد خیلی خوششانسی. اما طولی نکشید که دانشگاه هم مثل مکتب بسته شد. طالبان نشان دادند که همان طالبان سالهای قبل هستند؛ کسانی که به دکانداری از اسلام، حق آزادی و حق تحصیل را از ما میگیرند.
قادری: آیا روزی فکر میکردید که با آمدن طالبان دروازهی دانشگاهها بسته شود؟
صدف: نگران بودم. هراس داشتم. اما وقتی حکم دادند که بخش ذکور و اناث از همدیگر جدا شوند، دخترها باید لباس سیاه بپوشند و قوانین متعددی گذاشتند، با خودم گفتم پس به همین قوانین سختگیرانه اکتفا میکنند. تنها خواستهی ما درس خواندن بود، برای همین به همهی قوانین عمل کردیم. اما برای طالب، دیدن ما در خیابان رنجآور بود. دیدن ما پشت میز دانشگاه رنجآور بود. طالب، تمام راههای رسیدن زنان به استقلال را بست. طالبان دروازههای دانشگاه را بهروی ما بستند و باعث شدند خانهنشین شویم. روز بدی بود، هنوز هم که به آن روز فکر میکنم سرم به دوران میافتد.
قادری: چهوقت به سمت ارایشگاه رفتید؟ چه چیزی باعث شد؟ میخواستید کمک خرج خانواده شوید یا از حصار خانه بیرون شده بتوانید؟
صدف: آمدنم به سمت آرایشگاه و حرفهی آرایشگری قبل از طالبان بود. میخواستم خودم استقلال مالی داشته باشم. نمیخواستم زنِ خانه باشم؛ زنی که چشمش به جیب پدر، برادر و در آینده به جیبِ شوهرش باشد. میخواستم روی پای خودم ایستاد شوم؛ اما حالا من نمیتوانم به خودم کاری بکنم؛ چه برسد که به خانوادهام کمک کنم.
قادری: آیا صنفیهایتان را در آرایشگاه بر حسب اتفاق میدیدید؟ حرف و حدیث دختران در آرایشگاه چی بود؟
صدف: وقتی همه کورس و کلاسها و دانشگاهها تعطیل شد، من بیشتر وقتم را در آرایشگاه میگذراندم. آرایشگاه برایم مکانی برای تجمع دختران و زنان بود. ما کار میکردیم و با هم حرف میزدیم. بیشتر صحبتهای ما در مورد طالبان بود؛ اینکه بلاخره دنیا با این گروه چه میکند؟ ما باید با این گروه چطور برخورد کنیم؟!
دختران به بهانهی موی قیچی کردن ساعتها آنجا میماندند و حرف میزدند؛ سوال همه یکی بود: کی دانشگاهها باز میشود؟! زنان کی میتوانند سر کار برگردند؟! عبور و مرور کی برای ما آزاد می شود؟! هر کس با دهها سوال میآمد و بدون جواب برمیگشت. جدا از این که در ارایشگاه ما همدیگر را میدیدیم، آرایشگاه جایی بود که خانمهای بسیاری از طریق آن مصارف خود و خانوادهشان را پیدا میکردند و اکثریت کسانی بودند که سرپرست خانه بوده و خانوادهی خود را حمایت مالی میکردند.
تنها دغدغهی ما دخترها این نبود؛ بلکه ازدواجها به خواستِ خانوادهها هم بیشتر شد؛ خانوادهها حتی دخترانی که بیشتر از سیزدهسال نداشتند را به شوهر میدادند. بهانهشان این شده که؛ طالب آمده، بروید خانهی بخت! تا کدام طالبی دخترشان را به زور نبرد. از وقتی که طالبان آمدهاند، آمار ازدواج هم بالا رفته؛ یک چالش بزرگ به دختران سرزمینم که بعد از بسته شدن دانشگاهها و مکاتب، مجبور به ازدواج شدند. همهچیز یکباره ویران شده!»
قادری: صدف، چندی پیش خبر بستهشدن آرایشگاهها همهجا پیچید؛ شما چه حس و حالی داشتید؟
صدف: حس و حالی که بعد از خبر بستهشدن آرایشگاه داشتم را با کلمات توصیف نمیتوانم. نمیتوانم بیان کنم که چه حس بدی داشتم! یکبار دیگر مجبور شدم به نشستن در خانه؛ که مثل زندان میماند به یک دختر. دختری که آرزو داشت، هدف داشت، میخواست در کنار درس برای خودش شغل آزاد داشته باشد. حالا بین یک سیاهی مطلق راه میروم. از این سر خانه تا آن سر خانه. بیهدف از این اتاق به آن اتاق خانه. گاهی در ذهنم با دیوارها حرف میزنم. با درختی حرف میزنم که شاخههایش تا کلکین خانهی ما میرسد. با گنجشکی حرف میزنم که روی برندهی خانه مینشیند. با همه چیز حرف میزنم، اما در دل خودم. اگر شما به من یک تاریخ بگویید که طالبان مثلا حتی ده سال بعد گم میشوند، من این روزها را تحمل خواهم کرد. منتها این سردرگمی انتهایش دیده نمیشود. اینگونه دوام آوردن سخت است. خیلی سخت.
قادری: باتوجه به وضعیت فعلی، آینده خودتان را با این گروه چگونه میبینید؟ چگونه دوام میآورید؟ چطور به خودتان امید میدهید؟ دختران زیادی ممکن است این مصاحبه را بخوانند؛ آیا اندازهی یک کف دست امید دارید تا شریکش کنید؟
صدف: من بهحیث یک دختر توانمند، هیچوقت امیدم را از دست نمیدهم و تا جایی که بتوانم، هر کاری که از دستم بر بیاید را انجام میدهم.
درست است که با در و دیوار حرف میزنم، اما به این مفهوم نیست که به آخر دنیا رسیدهام. من اجازه نمیدهم فرصتهایم را به صورت کامل بسوزانند. این روزها به مطالعه رو آوردهام؛ بالای رشد فردی خود کار میکنم؛ قرار است یک تجارت آنلاین را آغاز کنم. هیچوقت دست از تلاش برنمیدارم. اگر اجازه ندهند حضوری کار کنیم، یک راه و چارهی دیگر پیدا میکنم و خودم را به موفقیت میرسانم. من تسلیم نمیشوم؛ نه تسلیمِ طالب، نه تسلیمِ ناامیدی. من به برابری معتقدم؛ این که دنیا ما را به طالب تسلیم کرد یعنی که شعارهایش برای برابری دروغ بود. من دنیا را رها کردم و دارم به خودم کمک میکنم دوام بیاورم. اگر روزی کسی از تسلیم دهندهگان ما پرسید چرا؟ آنها باید جوابی داشته باشند. من یک دختر امیدوارم که یقین دارد سپیدی حتما بر سیاهی پیروز خواهد شد. دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد.
ممنون از وقت تان که دراختیار ما و مخاطبان راوی زن قرار دادید.
سپاس از شما!