زحل حبیبی
زنی بود با صورت چروکخورده، قد نسبتاً کوتاه، اندام نحیف و لاغر؛ موهای پریشان و سفید داشت که نیمی از چادر سیاهرنگاش را پس زده بودند. چشماناش غم عمیقی را بازتاب میداد و من در همان نگاه اول پی بردم که او نسبت به سنوسالاش پیرتر شده است. با ملایمت پرسیدم که این اول صبح، دم درب مکتب چهکار دارد؟
او که بیقرار بود و چشماناش کسی را درون مکتب میکاوید، با سؤالم آب دهنش را قورت داده گفت: «با دخترم، دخترم را میخواهم ببینم… ثریا را.»
با اندکی مکث در مقابل نگاه پرسشبرانگیزم، انگار چیزی تازهای بهیاد آورده باشد، چشماناش برقی زد و افزود: «او صنف یازدهم است. دختر گندمیچهره با چشمان قهوهیی و بزرگ. میخواهم ببینماش ولی نگو مادرت اینجا آمده.»
در هنگام بیان جملهی اخیر، برعکسِ دو سه جملهی قبل که لحناش با هیجان همراه بود، شکستهتر یافتماش. تا میخواستم بفهمانم که برای ملاقات با دخترش بیان مشخصات دیگری ضروریست، زود صدای صفیه در گوشم دوید که میگفت: «میشناسماش.»
صفیه که در چند قدمی من ایستاده بود و هر دو آنروز بهحیث انضباط، مسئول نظم و دیسیپلین به سمت دروازهی جنوبی مکتب بودیم؛ رو به من کرده گفت: «من میشناسماش؛ ثریا اول نمره صنف یازدهم (الف) است.»
از او خواستم به دنبال ثریا برود تا من در این میان، اسم و مشخصات آن زن را ثبت دفترچهی مکتب بسازم. صفیه با شتاب به طرف دهلیز صنوف یازدهم به دویدن شد و من هم از آن زن دعوت کردم تا به محوطهی مکتب وارد شود.
دقایقی بعد، هر دو در حالیکه روی چوکیِ چوبیِ کنار دروازهی مکتب روبهروی هم نشسته بودیم، انتظار بازگشت صفیه و ثریا را میکشیدیم. در این میان من هم ثریا را با زحمت بهیاد آوردم؛ بهگمانم یکیدوبار در حد چند کلمه با هم صحبت داشتیم. دختر بانمکی بود، قیافهاش خیلی به مادرش میخورد. اما نمیدانستم چه دلیلی مادرش را اول صبح، دم درب مکتب کشانیده بود. با تردید به آن زن گفتم: «دخترتان چیزی مهمی را جا گذاشته خالهجان؟»
چشماناش را به زور از تعمیر مکتب گرفت و با یک نگاه سرسری گفت: «نه، فقط میخواهم ببینماش.»
خیره به رفتار عجیب مادر ثریا بودم؛ او با وسواس، همزمان با اینکه انگشتان دست چپاش را بهگونهی فجیع و موذی به میز میکوبید، خیلی شتابان چشمان غمزدهاش دنبال دخترش میگشتند. دمِ گذرایی قیافهاش شگفتزده شد و بعد نگاه نافذش را به کفشهایش دوخت. گمان بردم او جرأت رو در رو شدن با دخترش که از مقابل به ما نزدیک میشد را ندارد. وقتی ثریا در چند قدمی با مادرش قرار گرفت، مادرش پیشقدم شده خود را به او نزدیک کرد و مادامی که من میخواستم از جا برخواسته آن دو را دعوت به نشستن کنم، دیدم آن زن به زانو نشست و هر دوتا دست ثریا را لای دستاناش گرفته، شروع به بوسیدن آن کرد. اشکهایش روی دستان ثریا چکیده و با بوسهاش درهم میآمیخت و پیوسته با صدایی که دو رگه شده بود میگفت: «عزیزِ مادر، خیلی دلتنگات بودم.»
از دیدن صحنهٔ روبهرویی حیرت کرده سر جایم خشکام زد. اما اینبار چشمانام ثریا را نشانه گرفت، او بدون هیچ حرکتی رفتار مادرش را نظاره میکرد. آنچه اما بعداً اتفاق افتاد، سریعتر و کوتاهتر از آن بود که بتوان مانع شد. ثریا از بازوی مادرش محکم گرفته با خشم وی را از دروازهی مکتب به بیرون راند و بعد قدمی به عقب گذاشته، فحشهای آبداری نثار او کرد. من و صفیه، مات و مبهوت به جای خالی مادر ثریا میدیدیم. صفیه همانطور که چشماناش از تعجب گشاد شده بودند آهسته گفت: «ثریا تو چه کردی؟»
ثریا که از فرط عصبانیت به نفسزدن افتاده بود، گفت: «از او زن بپرسید که با من چه کرد! بپرسید این همه سال کجا بود؟ ما را دست کی گذاشته بود؟»
هرچه بلندتر صدا میکشید گلویش میگرفت و چشماناش پُر میشد. با چشمان اشکبار ادامه داد: «این زن بعد از وفاتِ پدرم سه دختر خُردسال خود را ترک کرده ازدواج کرد. میدانی چند ساله بودم که مادرِ دو خواهرِ کوچکِ خود شدم؟ شبها تب کردیم، گرسنه ماندیم، مریض بودیم، در آن لحظات این زن کجا بود؟ اصلا میدانی که این همه سال در نبودِ پدر و مادر، ما چه کشیدیم؟ حالا با کدام حق آمده دعوای مادری میکند؟ اصلاً لعنت به این زندگی…لعنت به این زن…» و بغضاش شکست.
قلبم از درد مچاله شد. میخواستم از ثریا جانبداری کنم اما نمیشد، من هیچ حقی برای دخالت نداشتم. صدای مادر ثریا بعد از یک سکوت طولانی میان هق هقاش نگاه هر سهمان را سمت خودش کشید. حالاش به شدت بد بود و چهرهاش محزونتر و چروکهای صورتاش عمیقتر؛ من آن لحظه فهمیدم که حتی جملات هم قادر به پیر کردن انسانها میباشد. بدون توجه به حرفاش از زیر بازوی او گرفتم اما دو دل بودم که دوباره داخل بیاورماش یا نه.
ثریا با دیدن دوبارهی مادرش درون مکتب، نگاهِ خود را از او گرفت و با تهماندهٔ همان بغض گفت: «آبرو برایم نگذاشتی! همصنفیهایم و دیگر شاگردان از پشت کلکینهای صنف فیلم ما را میبینند. دوباره مجبورم نکن بیرونات کنم.»
مادرش اما به سنگ بزرگ کنار دروازه اشاره کرده لب زد: «اگر تو با این سنگ به سرم بکوبی، من باز هم برای یک لحظه دیدار تو پرپر میزنم. اینبار آمدهام رو در رو با هم حرف بزنیم. من مادرت هستم؛ درست است که آنچنان برایت مادری نکردم ولی به پاس نُهماهی که در بطنام بودی از من رو نگردان! تا کی میخواهی مرا از خودت محروم کنی؟ من در تمام این شبهایی که تو اشک ریختهای، راحت نخوابیدم. دیگر تماماش کن، عذابم نده!»
ثریا رویش را برگرداند، غرق گریه بود. مِنمِنکنان گفت: «مادربزرگ و عمههایم برایمان میگفتند اگر با تو حرف بزنیم گورِ پدر آتش میگیرد.»
مادرش سوالی نگاه کرده گفت: «آتش میگیرد؟»
ثریا گفت: «ما که نمیبینیم!»
اینبار انگار دل ثریا نرم شده بود اما زنجیرهای نامرئی به اسم خانوادهی پدری، او را از وجود مادرش محروم میکردند. مادرش با سر خمیده درحالیکه بغضِ گلویش را از صدایش میتوانستم تشخیص بدهم، گفت: «همه از چشمِ من میدیدند. من او را مجبور نکرده بودم به نظام برود. من شوهر خود را از دست دادم، تنها همدم خود را. او را با لباس نظامی فرستادم ولی جنازهاش را تحویلمان دادند. میدانی که بر من چه گذشت؟ خودم را به در و دیوار میکوبیدم ولی او دیگر بر نمیگشت. بعد از آن، من ماندم و سه کودک یتیمام. شدم خار چشم خانوادهی پدریات. محتاج بودم. چون پسر نداشتم، محتاج بودم. تو که پدربزرگات را خوب میشناسی؛ به دلیل اینکه مصارف عروسِ بیوه و سه نواسهی خود را میداد چقدر از من کار میکشید، روز چند بار لتوکوبم میکرد، اما من بهخاطر شما خم به ابرو نیاوردم؛ میدانستم دیگر هیچجایی بهجز خانهی پدریات ندارم. ولی از این بیوهعروس دیگر چه خیری به آنها میرسید! روزی رسید که از خانه با لتوکوب بیرونام کردند؛ آنروز بهعنوان تلخترین خاطره در ذهنم حک شده… خیلی اصرار کردم، عذر کردم، به پاهای مادربزرگات اُفتادم، آخر او هم یک مادر بود. تا نیمهشب، پشت دروازه گریه کردم. من بدون شما چه میکردم؟ یک مادر به دور از فرزنداناش چطور زندگی میکرد؟ نمیدانستم! و حتی فکرش هم سرسامآور بود. از روی ناچاری به خانهی مادرم رفتم. شبها پشتِ درِ خانهی پدر بزرگات آه و ناله سر میدادم. گریه میکردم که شاید دلاش به رحم بیاید اما همیشه با مشت و لگد رانده میشدم. دوریِ شما امانم را بریده بود. شبیه دیوانهها از هر طرف صدای مادر گفتن تو و خواهرانات را میشنیدم، صدا بود اما شما نبودید. برای یکبار به آغوشگرفتنِ شما اشک چشمانام خشک شد و فکر اینکه دیگر هیچگاهی دیدارتان نصیبام نشود، شب و روز را برایم حرام کرده بود. آخر غزل دو ساله بود، کوچکتر از همهی شما. چطور میتوانست بدون مادر زندگی کند، در حالیکه تازه پدرش را از دست داده بود؟ کی به او رسیدگی میکرد؟ هرچه کردم فایدهیی نداشت. هر بار دنبال شما راه میافتادم، پدر بزرگت شما را به من نمیداد. نه اینکه خیلی دوست داشته باشد یادگاریهای پسرش را، میدانستم تو و خواهرانات هم حال و روز بهتر از من ندارید؛ ولی انگار برای زجر دادنِ من، شما را از من محروم میکرد. ظالمتر از پدربزرگات هیچگاهی ندیدم. من فقط توانسته بودم چند روزی را با دوریِ شما سر کنم و در این مدت مادرم تنها کسی بود که سر و صورتم را میبوسید و پای اشکهایم اشک ریخته، دلداریام میداد. ولی این دنیای بیرحم، او را هم از من گرفت. زهری بودم که زندگانی را مردم دور و برم مسموم میکردم.»
اینجا که رسید مکث کرد و پیوسته نفسهای عمیقی کشیده، ریههایش را با آکسیجن پُر میکرد. انگار هوا برای دردهای او کم آورده و راه فراری از وجودش پیدا میکردند.
اینبار اما با تٲثر اضافه کرد: «بعد از وفات مادرم، برادر بزرگام و خانماش مرا از آنجا هم بیرون کردند. من سیاهبخت بودم، دور و بریهایم راست میگفتند. انگار زاده شده بودم تا آواره بمانم ولی آوارهشدنم درد نبود، دوری فرزندانم درد بود؛ آن هم از جنس جانکندن. اما قبلِ اینکه برادرم از خانه بیرونم کند، راهی را گرچه با اندکترین احتمال، برای بهدستآوردنِ شما نشانم داده بود. برای اینکه آواره نمانم باید ازدواج میکردم؛ خواستگاری برایم پیدا کرده بود. مرد پیری که دختراناش بزرگتر از من بودند، مرا برای پرستاری پدر زمینگیر شان خواستگاری کردند. شب تاریک بود و درِ خانه را با اشک میکوبیدم و خطاب به برادرم میگفتم: قبول دارم، ازدواج میکنم.
ازدواج کردم. دعوا باز کردم ولی لعنت به قانونی که در بدل پول سرپرستی شما را به پدربزرگت داد. دیگر بازنده بودم. گفته بودند گاهی انسان بهجایی میرسد که دیگر دست از دعا کردن برمیدارد؛ دقیقا آنجا قرار داشتم. قسمت نبود که شبیه رویاهایم در یک خانهی ساده و گِلی، با سه دخترم یکجا زندگی کنم. بعد آن روز مثل سایه افتاده بودم دنبال فرزندانم. آوارهی خیابانها شده بودم. برای یک لحظه دیدارتان ساعتها در کوچه پنهانی منتظر میماندم، ولی با دیدنتان حالم خوب نمیشد. گریه امانم را بریده، قلبم به درد میآمد و احساس خلائی که روی دلم گذاشته بودید، همه وجودم را میسوختاند. هیچگاه نخواستم با من مقابل شوید چون میدانستم با دیدنم بیشتر از قبل درد میکشید. خواستم به نحوی نبودم را بپذیرید، دلتنگم نشوید. حتی از خدا میخواستم کاش فراموشام کنید؛ ولی خدا خیلی وقت میشد مرا فراموش کرده بود. به کی میگفتم ثریا شیرش را گرم مینوشد و غرل سرد اما دختر وسطیام (انوشه) اصلا شیر دوست ندارد؟ من شما را بلد بودم. نمیدانستم شما بدون من چهکار میکنید. کار من اما معلوم بود، من بدون شما جان میکندم. من از دوری شما در این پنجسال، قدرِ پنجاه سال پیر شدم. در این مدت خیلی زخم زبان شنیدم، خیلی درد کشیدم؛ ولی هیچکدام عمیقتر و جانسوزتر از دردِ رویگردانشدنِ شما از من نبود. تا کی چیزی را به روی خودم نیاورم؟! من هم درد میکشم. بین خودمان برزخ نساز! من از بی توجُهیهایتان نمُردم، میان اینهمه درد نمردم ولی میزان کینه و تنفر شما نسبت به من، روزی مرا خواهد کشت.»
گوشهٔ چادرش را به چشماناش نزدیک کرده، اشکهایش را پاک کرد ولی اشکهای تازه روی صورتش میچکیدند. صورتم داغ میزد و بغضی درست وسط گلویم جا خوش کرده بود. صفیه با دو دست جلو چشمهایش را گرفته و روی چوکی کنار من نشسته بود. ثریا بیمحابا برای مادرش اشک میریخت؛ احتمال میدادم حالاست که به آغوش مادرش پناه ببرد، اما او صورتاش را با دست تمیز کرده و سرد گفت: «از اینجا برو، من درس دارم. نمیخواهم کسی به پدربزرگام خبر دیدارمان را برساند.»
مادرِ ثریا چشمانی را که اشک در آنها به تموج گراییده بود به صورت ثریا دوخته، مردد گفت:« شنیدم غزل را شامل مکتب کردید، ساعتِ به مکتبرفتن خواهرت را برایم بگو! فقط یکبار میخواهم از دور ببینماش.»
لحناش مغز استخوان را میسوختاند. ثریا اما خاموش ماند و مادرش وقتیکه از پاسخ نااُمید شد، محزونتر از قبل، رویش را برگرداند و رفت. آنروز من زمین و زمان، شریعت، فرهنگ، احکام و قانونی که یک مادر را از فرزنداناش جدا میکند، نفرین کردم. دلم گرفته بود، هم برای ثریا و هم برای مادرش. حالا بعدِ دوسال که از حال آن مادر و دختراناش بیاطلاع هستم، هنوز اشکها و گلایههای آنروزِ مادرِ ثریا قلبام را به درد میآورد.