سحر، سالی به دنیا آمد که طالبان از افغانستان رانده شده بودند و فضای جمهوریت حاکم شده بود. او در فضای دموکراسی رشد کرد و طالبان را از قصههای مادرش می شناخت که گاهگاهی شبانه برایش تعریف کرده بود. با خاطرات مادرش، شهری در خیال او نقش میگرفت که زنان مثل شیئ بیارزش و اضافی نادیده گرفته میشدند، دختران مکتب رفته نمیتوانستند، دروازههای دانشگاه و ادارات بر زنان بسته بود، هیچ زنی حق عبور و مرور در کوچهها را نداشت، زنان مجبور بودند خود را لای برقع بپوشانند و یا کنج خانه بمانند؛ اکنون سحر، خودش همه اینها را تجربه میکند. سحر اکنون در هرات زندگی میکند؛ او از کودکی رویای داکتر شدن را داشت اما قبل از اتمام سال آخر تحصیلیاش، دروازهی دانشگاه بر او بسته شد. او میگوید آرزوی روزی را دارد که دوباره دانشگاه برود و درس بخواند؛ کلینیک برود و کار کند.
من «خالد قادری» گفتوگویی کرده ام با سحر
قادری: در ابتدأ میخواهم قصهی زندگیات را برای ما بگویی. پیش از آمدن طالبان، رویاهایت چه رنگی بود؟
سحر: رویاهای من پیش از آنکه از خودم باشد، از مادرم بود. آرزو داشتم که آرزوهای مادرم را برآورده بسازم. مادرم هرگز زن خوشبختی نبوده؛ تمام عمر او با جنگ سپری شد؛ جنگ درون خانه و جنگ درون کشور. نه خانهاش به او آرامش داد و نه کشورش. قصههای مادرم پر از رنج است؛ کودکی و جوانیاش در دورهٔ شوروی و طالب و مجاهد گذشت. نتوانست درس بخواند. تا قد کشید، عروس شد. از عروس شدناش هم خیر ندید. مدتی بعد از تولد من، پدرم از بین ما رفت. مادرم، زن جوانی، ماند با چند طفل قدونیمقد. زنی که نه تحصیلاتی داشت و نه کاری بلد بود، جز کارِ خانه. برای بزرگکردن ما مجبور شد پای چرخ خیاطی بشیند و یاد بگیرد. درآمد چندانی نداشت؛ خیلی از روزها ما یک وعده نان میخوردیم. برادرهایم بزرگ شدند، ازدواج کردند و از ما دور شدند. خواهر بزرگم هم ازدواج کرد و به ولایت دیگری رفت. من ماندم و مادرم. مادرم آرزو داشت فرزندش داکتر شود؛ من احساس میکردم مسئولیت بسیار بزرگی روی دوش من است؛ باید زحمات مادرم را جبران میکردم. مادرم بین قوم و خویش هم احساس حقارت و شرمندگی میکرد. میخواستم باعث سربلندیاش شوم؛ داکتر شوم. هیچ راهی نداشتم جز درس خواندن. من قبل از طالبان، هر ساعت عمرم را درس می خواندم.
قادری: میخواستید با تلاش زیاد سرنوشت مادرت را تغییر بدهی! چهقدر در این کار خودت را موفق حس میکردی؟
سحر:من برای مواجهه با زندگی و مشکلات، کوچک بودم و ناتوان؛ به درسخواندن پناه برده بودم. هربار که تحمل مشکلات برای مادرم سخت میشد، من کتابهایم را برمیداشتم و بیشتر درس میخواندم. انگار که راه نجات در کتابها باشد. دوران مکتب آسان نبود، در طول روز گرسنه و تشنه میماندم تا بتوانم کتابچه و قلم تهیه کنم. یک شال و مانتو را چند سال میپوشیدم؛ تا وقتی که دیگر اندازهام نبود. در هوای سرد و گرم، پیاده میرفتم و میآمدم. اما برایم مهم نبود.
من دوازده سال اولنمرهی عمومی مکتب بودم. فیصدی نمرات سهسالهام صد بود. استادانم مرا مثال میزدند. مادرم به من افتخار میکرد. وقتی در امتحان کانکور کامیاب شدم و وارد دانشکدهٔ ستوماتولوژی شدم، خوشحالی مادرم وصفشدنی نبود. خیال کردم تمام غمها از قلباش کوچ کردند. خیال کردم دوباره جوان شده است. من هم نو زندگی را حس میکردم. یک امیدی داشتم برای آینده. هر صبح با خوشحالی بیدار میشدم؛ هربار که سر صنف مینشستم، خدا را شکر میکردم.
قادری: آیا گمان میکردید که روزی شاهد آمدن طالبان در افغانستان باشید؟
سحر: از سالهای نخست دانشگاه، ترس در دل همهی ما بود؛ همان وقتها بود که مذاکرات صلح شروع شده بود. یک دوستی داشتیم که مدام به شوخی میگفت طالبان میآیند و اجازه نمیدهند ما درس بخوانیم و مجبور میشویم برقع بپوشیم و در خانه بمانیم. با کیف، با کتاب، با پشت دست میزدیم به سرش و میگفتیم فال باز نکن!
ما حتی یک روزِ دانشگاه را هم به آرامی تیر نکردیم. روزی که حادثهی دانشگاه کابل اتفاق افتاد، تمام مدت گریه کردم. فردا صبحاش، مادرم نمیگذاشت بروم دانشگاه. میگفت اگر حمله کنند چی؟ اشک میریخت و میگفت جانِ تو مهمتر از درس است. یادم است همان روز، تمام صنفیهایم بهجای درس خواندن، گریه میکردند.
ما درد داشتیم؛ اما ادامه میدادیم. من شخصاً به هیچچیزی فکر نمیکردم جز درس؛ نمیگذاشتم ترسهایم بر من غلبه کند. فقط به آینده فکر میکردم و حتی با گریه، درس میخواندم. اولنمره بودم. فیصدی نمراتام از ۹۷ پایینتر نمیآمد. آرزو داشتم بعد از ختم درسام، استاد دانشگاه شوم. حالا نمیدانم درس چهوقت تمام خواهد شد! بعد از طالبان، من هر ساعت زندگی ام را رنج می کشم.
قادری: سحرجان، برای ما بگو بعد از آمدن طالبان، چه تغییری در زندگیات آمد؟
سحر: سال چهارم دانشگاه بودیم که طالبان آمدند. حتی فکر کردن به تکرار آن دوران سیاهی که مادرم قصه میکرد، مرا میترساند. مثل اینکه داخل یک سیاهچاله حبس شده باشم، حس خفگی به من دست میداد. همه ترسهایم به واقعیت بدل شد. وقتی هرات سقوط کرد و سه روز بعد از آن کل کشور به دست طالبان افتاد، من هم مثل همه دوستان و آشنایانم مدتها کنج خانه نشستم و گریه کردم. اما دعا میکردم دانشگاه را باز کنند؛ تنها راهی که مرا به همهچیز وصل میکرد، دانشگاه بود. وقتی دانشگاهها باز شد، آنقدر خوشحال بودم که خیال میکردم خوشبختی تمام مردم دنیا را به من دادهاند. ما فکر میکردیم طالب تغییر کرده است که برخلاف دورهی قبل، اجازهی تحصیل به دختران داده است. برای همین، همیشه به دیگران امید میدادم؛ به همصنفیهایم، به اقوامم، در مسیر راه، در داخل موتر، هر دختری را که میدیدم میگفتم امکان ندارد دانشگاه را ببندند. میگفتم مکاتب هم باز میشود.
بیشتر از قبل درس میخواندم. در سمستر هشتم دوباره اولنمره شدم؛ به همین دلیل از سمت دانشگاه وارد کورس بینالمللی زبان آلمانی شدم که در داخل دانشگاه هرات برگزار میشد. یکسال از تحصیلم مانده بود و یکسال هم دورهی زبان آلمانی طول میکشید؛ اگر یکسال در هر دو بخش خوب تلاش میکردم، بورسیهی تحصیلی کشور آلمان را دریافت میکردم. تصمیم داشتم بعد از ختم درس، بروم آلمان و جراح وجه و فک شوم. اما طالبان تمام امیدم را نابود کردند. مکاتب باز نشد، دانشگاهها را بستند و کورس آلمانیام لغو شد. یکباره شکستم. باورم شکست. طالب تغییر نکرده بود. طالب همانی بود که مادرم را به جرم بیرونشدن بدون نامحرم، شلاق زده بود. سرنوشت مادرم برای من هم تکرار میشد. افسردگی شدید گرفتم. دیوارهای خانه مرا میخورند. هر روز از خودم میپرسم گناه ما چیست؟ وقتی همصنفیهای ما از بخش ذکور از اتمام سمستر نهم و دهم میگویند، من قلبم درد میگیرد. دلم برای چوکی دانشگاه پر میکشد. دلتنگ درس خواندن هستم. مادرم هم برابر من غم میخورد. همه آرزوهایش برباد رفت. طالب مرا شرمندهٔ مادرم ساخت. من در این دو سال انگار درون یک چاه در حال سقوط هستم. این چاه انتها ندارد. دیگر نمیتوانم در هنگام مشکلات، به کتابهایم پناه ببرم.
قادری: برای ما بیشتر از این روزها بگویید، این روزها که مصروف درس و دانشگاه نیستید، چهکار میکنید؟
سحر: یک مدت سعی کردم در صنفهای آنلاین شرکت کنم و درسهای طبابت را پیش ببرم؛ منتها رشتهی ما بیشتر کار عملی است. به همین خاطر سعی کردم دنبال کاری در کلینیک بگردم. دو سال قبل در کلینیک یکی از اساتید دانشگاهم کارآموز بودم و تا حدی به کار عملی آشنایی داشتم؛ اما سایر کلینیکها هم فقط بهعنوان کارآموز میپذیرفتند و هیچ امتیازی نداشت. مادرم بهخاطر درد شانه و گردناش، نمیتواند مدت طولانی پشت چرخ بنشیند؛ من مجبور بودم کاری پیدا کنم تا به مادرم هم کمکی شود. اما هیچ کاری برای من پیدا نشد؛ هیچ کلینیکی به من کار نداد؛ میگویند محصل هستی و تمام نکردی. در اصل گناه آنها هم نیست؛ صحت عامه به هیچ دانشجویی اجازهی کار نمیدهد. نتوانستم در رشتهی خودم کاری پیدا کنم. دنبال کار دیگری گشتم؛ منشی یا معلم و یا هر کاری. اما همه یک جواب میدهند که:
تجربهٔ کاری نداری!
یا: دانشجو هستی!
یا: به رشتهٔ شما نمیخورد.
تا حال هزاربار احساس پشیمانی کردم از خواندن ستوماتولوژی؛ با خودم میگویم کاشکی یک رشتهی چهارساله میخواندم که حداقل تحصیلم نیمه نمیماند. کاشکی در امتحان کانکور نمرهی کمتری میگرفتم. زن برادر و خالهام چندبار تا حال گفتهاند که: میرفتی قابلگی یا نرسنگ میخواندی بهتر بود! حالی کو تا داکتر شوی!
خلاصه، نتوانستم کاری پیدا کنم. بیکاری هم دیوانهام کرده بود. صبح و چاشت و عصر، خانه را جارو میکنم؛ که حداقل ببینم کاری است که من قادر به انجاماش هستم. دو سه ماهی است نشستم دم دست مادرم و خیاطی میکنم. خامکدوزی هم یاد گرفتهام؛ مادرم چشمهایش درست نمیبیند، نخ و پارچه میگیرد و من یخن مردانه خامک میکنم و باز میفروشیم. آنقدر خوب نیست که بهدرد بخورد؛ منتها زندگی خود را همینطوری میگذرانیم. هرباری که سوزن را به پارچه فرو میکنم، یک نخ از دلم کشیده میشود. آرزوهایم چی بود و حالی چی میکشم.»
قادری: از همقطاران، دوستان و همکلاسیهای تان خبر دارید؟ آیا دغدغههای آنها هم شبیه شما است؟
سحر: با تعداد کمی مثل قبل صمیمی هستیم. یکتعداد از همصنفیهایم در همین یکسال ازدواج کردند؛ چندتایی صاحب فرزند هم شدند. وقتی با یکی از همین دوستانم گپ میزنم، میگوید: خوب است حداقل ذهنم درگیر است و مصروف بچهام هستم و کمتر یاد دانشگاه اذیتم میکند.
چندتایی هم که توانستند از کشور رفتند و در کشور جدید مصروف تحصیلات هستند. اما عدی زیادی مثل من هستند؛ پریشان و آشفته و به دنبال راهی برای ادامهدادن. با دوستانم که صحبت میکنم، از خاطرات دانشگاه یاد میکنیم؛ خیلی وقتها با هم گریه کردیم. اما در نهایت هر صحبت، به همدیگر میگوییم که این روزها تمام خواهد شد. حتی اگر باور نداشته باشیم، شنیدن این جمله از زبان دیگری خوشایند است.
اطمینان دارم که دردهای همه دختران، کموبیش شبیه بههم است. شاید این درست نباشد اما باز هم گاهی اینطور گمان میکنم که زندگی در این وضعیت و در این شرایط، برای دخترانی که حامی و پشتوانهای دارند، سادهتر است نسبت به زندگی من که غیر از مادرم هیچ غمخواری ندارم.
قادری: شبی که مکتوب مبتنی بر ممنوعیت دختران از تحصیل صادر شد، چه حالی داشتید؟
سحر: پیش از صادر شدن حکم، حرفهایی در مورد بستهشدن دانشگاهها بود؛ اما دعا میکردیم فقط حرف باشد. امتحانات سمستر هشتم ما تمام شده بود ولی هیچ نمرهای اعلان نمیشد. یک استاد ما لطف کرد و نمرات ما را اعلان کرد؛ من از نمرهی مضمون رادیولوژی راضی نبودم. گفتم فردا میروم دانشگاه و تجدید نظر میکنم؛ کاری که عموماً هرسال در چنین موردی میکردیم. دو سه تا همصنفیهایم هم از چند نمرهشان راضی نبودند؛ گفتیم با هم میرویم. تصمیم گرفتیم صبح ساعت ۹ جلوی دانشگاه باشیم. همان شب اعلان کردند که هیچ دختری حق ورود به دانشگاهها را ندارد. خیلی ساده گفتند تا اطلاع ثانوی دانشگاهها بهروی دختران بسته است. من حیران مانده بودم؛ بارها فکر چنین روز و چنین لحظهای به ذهنم آمده بود و من ترسیده بودم اما وقتی آن شب در آن موقعیت قرار گرفتم، قوت از دست و پایم رفت. زبانم بند شده بود و فقط اشکهایم میریخت. آن شب تا صبح نخوابیدم. تمام شب را گریه کردم. با همصنفیهایم صحبت کردم و با هم اشک میریختیم. مادرم تا صبح چندبار آمد بالای سرم، من اشکهایم را پاک میکردم که نفهمد گریه میکنم. فردا صبحاش که چشمهایم را دید، گفت: خدا مهربان است. اینطور نمیماند. صدتا حاکم درین ملک آمد و نشست و حکم داد و رفت.
از آن شب، خیال میکنم خودم را گم کردهام. آن بخشی از من که شاد بود، میخندید، رویاپردازی میکرد، تلاش میکرد، زندگی میکرد؛ دیگر وجود ندارد. اما این روزها فقط سعی میکنم زنده بمانم تا روزی که دوباره بتوانم تلاش کنم و زندگی کنم.»
قادری: راه برونرفت از این وضعیت را در چه میبینید؟
سحر:من میدانم مشکلات همیشه است. میدانم قرار نیست جز خود ما کسی برای ما کاری کند. در این شرایط، تنها خود ما میتوانیم ایستادگی کنیم و تسلیم نشویم. شاید خیلیها بگویند چرا باید ادامه بدهیم؟ خانم برادرم، خالههایم، قوم و خویش به من میگویند عمرت را پای درس تلف کردی چی شد؟ برو عروس شو که سرت گرم زندگیات شود. اما من نمیخواهم به هیچ طریقی شکست آرزوهایم را بپذیرم.
این روزها روزهای خوبی نیست؛ ولی باور دارم که میگذرد. من هر روز که چشم باز میکنم به خودم قول میدهم که هیچکس مانع من شده نتواند. شاید خیلی دیر بتوانم به چیزهایی که میخواهم برسم، اما میرسم. امروز اگر صبر و تلاش کنم، فردا بهجایی خواهم رسید. اگر امروز تسلیم شوم، فردا حسرت میخورم. به روزهای خوب که فکر میکنم از خودم دو سوال میپرسم؛ آیا تا آن روز زنده خواهم ماند؟ آیا برای رسیدن به اهدافم پیر و فرسوده نمیشوم؟ در جواب هر دو سوالم میگویم: من فقط امروز را دارم و باید امروز درست عمل کنم.
قادری: ممکن است به ما بگویید این امید و توان را چطور حفظ میکنید؟ به دختران شبیه خودتان که این مصاحبه را میخوانند، روزنههای امیدت را نشان داده میتوانی؟
سحر: من قبل از هرچیز به خودم باور دارم. من یکبار از هیچ، خودم را بهجایی رساندم که آرزویش را داشتم. درست است که حالا شرایط و وضعیت فرق دارد، اما چنان نماند و چنین نیز نمیماند. برای دیدن فردای روشن باید شب تاریک را تاب بیاوریم. تنها کاری که در حال حاضر میتوانم بکنم، این است که توان و نیرو و انگیزهام را برای روز آزادی حفظ کنم. من این روزها کتاب میخوانم. تمرین نوشتن انجام میدهم. از حال و هوای خودم مینویسم و پای هر نوشته، به خودم صبح روشن را وعده میدهم. گاهگاهی سراغ کتابهای درسیام میروم که هدفم را فراموش نکنم. پابهپای مادرم برای خرج خانه، خیاطی میکنم. خامکدوزی انجام میدهم اما به دستهایم قول دادهام روزی دوباره قلم دست بگیرند، کتاب درسی بگیرند و تیغ جراحی را. کارهایی که این روزها انجام میدهم، چیزهایی نیست که شوق انجام دادناش را داشته باشم؛ فقط برای دوامآوردن و گذراندنِ زندگی است؛ تا روزی بتوانم کارهای مورد علاقهام را انجام بدهم. من به شکست دیوارها معتقدم؛ میدانم روزی میرسد که ما دوباره بخندیم، حرف بزنیم، درس بخوانیم، کار کنیم و نترسیم. من گریههایم را در خفا میکنم و پیش مادرم میخندم و میگویم: نباید با ناامیدن شدن باعث خوشحالی کسانی بشویم که درکی از امید و تلاش ندارند. گاهی سیاهی کورم میکند اما به طلوع باور دارم. برای خاطر مادرم هم که شده، نمیخواهم کم بیاورم.
یکبار قصهی او، قصهی من شد؛ میخواهم قصهی او و خودم را عوض کنم. میخواهم قصهی ما خوب نوشته شود.»
ممنونم از اینکه وقت تان را در اختیار ما قرار دادهاید.
سپاس!