راوی زن
شنبه 27 ثور 1404
EN
پشتو
  • خانه
  • خبر
    • افغانستان
    • جهان
  • گزارش
    • گزارش تحقیقی
  • تحلیل
  • گفت‌و‌گو
  • روایت
  • فرهنگ و هنر
    • ادبیات
    • داستان
    • شعر
    • هنرهای تجسمی
  • ورزش
  • چندرسانه‌یی
    • صدا
    • عکس
    • فیلم
  • ستون‌ها
  • درباره ما
    • تیم راوی زن
    • هیات نویسندگان
    • همکاری با ما
No Result
View All Result
  • خانه
  • خبر
    • افغانستان
    • جهان
  • گزارش
    • گزارش تحقیقی
  • تحلیل
  • گفت‌و‌گو
  • روایت
  • فرهنگ و هنر
    • ادبیات
    • داستان
    • شعر
    • هنرهای تجسمی
  • ورزش
  • چندرسانه‌یی
    • صدا
    • عکس
    • فیلم
  • ستون‌ها
  • درباره ما
    • تیم راوی زن
    • هیات نویسندگان
    • همکاری با ما
No Result
View All Result
راوی زن
No Result
View All Result

گلثوم و محدودیت‌های طالبانی؛ آرایشگاه مسدود شد و شغل دیگری نیست

راوی‌ زن راوی‌ زن
13 سنبله 1402
A A
گلثوم و محدودیت‌های طالبانی؛ آرایشگاه مسدود شد و شغل دیگری نیست

زحل حبیبی

گلثوم همسایه‌ی ما بود؛ زنی مهربان، قاطع و دوست‌داشتنی. آن‌ روز وقتی نزد او رفتم، در حال تمیز کردن شیشه‌های آرایشگاه‌اش بود.

با دیدنم در حویلی، از پشت پنجره لبخند گرمی نثارم‌ کرد؛ از بالای چوکی که زیر پاهایش گذاشته بود با احتیاط پایین شد و با چهره‌ای که سعی در پنهان‌ ساختن اندوه آن داشت، خودش را به من رساند.

هوای بیرون خوب  بود و من دعوت او را به خانه‌اش رد کردم. حویلی کوچکی داشت. عادت داشتم که همیشه با داخل شدن‌ام به حویلی، با جنب‌وجوش مشتری‌ها و شاگردان آرایشگاه‌اش و چهره‌ی خندان گلثوم روبه‌رو شوم اما مدتی می‌شد نه حویلی را آن‌طور می‌یافتم و نه گلثوم را‌.

نزدیک دروازه‌ی حویلی، سالنِ نسبتاً بزرگی را به کارهای آرایشگری‌اش اختصاص داده بود و دو خانه‌ی کوچک آخر حویلی هم مربوط زندگی‌ِ فامیل سه‌نفری‌شان می‌شد. دست از برانداز کردن حویلی کشیده با لحن ملایمی به گلثوم گفتم: «مادر مرا فرستاد که بپرسم چیزی ضرورت داری؟»

او سرش را پایین کرد و سرد گفت: «نه!»

لحن سرد و چهره‌ی پُر ملال او باعث شد بیش‌تر اصرار نکنم، چون این نه‌ گفتن برایم‌ تازه‌گی نداشت.

او اما انگار مدت‌هاست دنبال کسی برای درددل کردن باشد، افسرده و اندوه‌گین به حرف آمد: «دیروز مجبور شدم لوحه‌ی آرایشگاه‌ام را پایین بیاورم. نمی‌دانم مصارف زندگی را چه‌کار کنم. این شرایط، آخر‌ مرا می‌کشد.»

دلم برایش می‌سوخت او در این چند روز اخیر خیلی خودش را باخته بود. انگار حالت زارش را توجیه کرده باشم، گفتم: «کاری ساخته نیست. ببین من هم از ادامه‌ی تحصیل بازمانده‌ام، چه خاکی بر سرم بریزم!»

نگاهی انداخت و با بغض گفت: «مادر مریض و طفلِ گرسنه نداری که چشم به دستان تو دوخته باشند!»

از گفتن آن جملات پشیمان شدم اما از این‌که هیچ‌کاری نمی‌توانستم برایش انجام بدهم، دلم گرفت.

در کسری از ثانیه‌، او دستانم را محکم گرفته و مرا به دنبال خودش تا سالن آرایشگاه‌اش کشید و با چشمانی که اشک در آن‌ها حلقه زده بود گفت: «با این‌ها چه کار کنم؟ همه سرمایه‌ام این‌ها هستند.»

نگاهم به میزهای روبه‌روی آئینه گره خورد؛ پُر بود از انواع مختلف لوازم آرایشی و زیبایی.

نگاهی به الماری‌های بالای آئینه‌ها انداختم، تا انتها از انواع مختلف وسایل برقیِ حالت‌دهنده‌های مو پُر بود.

برایش گفتم: «نگران نباش. به برادرم می‌گویم برای اجنا‌‌س‌ات خریداری پیدا کند. اما در این شرایط اگر به نصفِ قیمت هم خریداری کردند، رضایت نشان بده!»

در حالی‌که با اشاره‌ی سر‌ حرفم را تایید می‌کرد، آهی کشید و با حسرت گفت: «درست است که مجبوریت مرا وادار کرد کار کنم ولی من عاشق کارم بودم. بعد از مدتی، پولِ فروشِ این وسایل هم خرجِ کرایه‌ی خانه و مصارف خورد و خوراک می‌شود. حیران مانده‌ام که بعد از آن چه‌کار‌ کنم.»

با حسرت گفت: «کاش هیچ ممانعتی وضع نمی‌شد و من می‌توانستم کار کنم!»

گفتم: «امیدوار باش!»

نگاه دردمندی به‌سویم انداخت و با اشک گفت: «امیدواری برایم‌ نان نمی‌شود!»

نگاه‌اش، لحن‌اش و صدایش مرا درهم شکست.

می‌خواستم برایش جمله‌ای سرِ هم‌ کنم، که در این میان دروازه به صدا در آمد و گلثوم‌ خودش را با شتاب به دروازه رساند. لحظه‌ای بعد زن سال‌خورده‌‌ای با یک دختر جوان وارد حویلی و بعد مصروف صحبت با گلثوم شدند.

از پشت شیشه به آن‌ها نگاه می‌کردم که صدای زن بالا گرفت: «نامزدی‌اش است. فقط یک آرایش ساده کن! نیم‌ساعتی بیش‌تر طول نمی‌کشد.»

و صدای نگران گلثوم که آرام‌تر می‌گفت: «به‌خدا نمی‌توانم، پر و بال‌ من بسته است. خیلی برایم خطرناک تمام می‌شود.»

با کنجکاوی به‌سوی آنان پا تند کردم و همین‌ که در چند قدمی گلثوم قرار گرفتم، او رو به سمت من کرد و ملتمسانه گفت: «چه‌کار کنم؟»

نگاه ذوب‌کننده‌اش را به دهنِ من دوخته بود تا چیزی بگویم. دختر جوان اما گفت: «آرایشگاه شما داخل حویلی است، کسی قرار نیست چیزی بفهمد.»

اما گلثوم هنوز نگاه‌اش خیره به صورتِ من بود؛ نگاه‌اش دل آدم را می‌سوزاند.

آهسته و نامطمئن گفتم: «به‌خاطر پسرت!»

او با همان ترسی که می‌توانستم از چهره‌اش بخوانم، با حرفِ من پیشنهادِ آنان را قبول کرده و با هم‌ راهیِ آرایشگاه شدیم.

دختر جوان شاد و خرسند، زود برقع‌اش را کنار زد و روی یکی از چوکی‌های روبه‌روی آئینه نشست. گلثوم با بیرون‌آوردن چند وسیله‌ی مورد نیازش از الماری و قراردادن آن روی میز، بامهارت شروع به کار کرد.

تصویر گلثوم‌ را درون آئینه‌ی خندان تماشا می‌کردم، او هر وسیله را با عشق ‌می‌گرفت و به سر و صورت مشتری نزدیک می‌کرد. او با پذیرفتن خطر، برایم ثابت کرد که عشق به کار، می‌تواند یک زنِ غمگین را شاد و خندان کند. گلثوم همان‌طور که با چند حلقه‌ی موی دختر جوان مشغول بود، خنده‌‌ای به لبانش وصل کرد و به او گفت: «نامزدت چه‌کار‌ می‌کند؟»

دختر شرمگین سرش را پایین انداخت و زن سال‌خورده‌‌ای که خودش را مادرِ دختر‌ معرفی کرده بود، با لبخند دندان‌نمایی گفت: «در ایران است، در یک ساختمان کار می‌کند.»

و بعد در حالی‌که رو به من کرده بود ادامه داد: «در ملک خودمان که کار و بار نیست؛ مجبوریم به ملک دیگران غریبی کنیم.»

با حرکت سر حرف‌اش را تایید کردم. گلثوم نگاه‌اش غمگین شد و گفت: «شوهرِ من هم در ایران است، البته امیدوارم آن‌جا باشد… بعد از تغییر نظام کشور، ماه‌ها بی‌کار بود؛ پولی برای نان صبح و چاشت نداشتیم. مجبور شد برود ایران. بعدِ آن، دو سال می‌شود که

نه خطی… نه خبری… هیچ احوالی از او ندارم. اصلا نمی‌دانم زنده است یانه!»

و درحالی‌که خط سیاه ظریفی در پشت چشم دختر جوان می‌کشید، مکثی کرد و بعد از تکمیل کردنِ آن، اضافه کرد: «بعد از آن کرایه‌ی خانه، مصارفِ آشپزخانه، داروهای مادرم و یک عالم ضرور‌یاتِ طفل پنج‌ساله‌ام ماند روی دست من. آرایشگری را آن‌ زمان شروع کردم، اما بخت با من یار نبود و فعلا تمام امیدم فروش همین لوازم است. حال‌ و روزم را می‌بینی که؟!»

رو به زن سال‌خورده کرده، خنده‌ی تلخی کرد و من به یاد آن روزی‌ که گلثوم حلقه‌ی ازدواج‌اش را فروخت تا اثاثیه آرایشگاه‌اش را تکمیل کند، قلبم لرزید.

آرایش دختر جوان کمی دیرتر از مدتی که فکرش را می‌کردم تمام شد. مادرِ دختر، در حالی‌که با رضایت از کار گلثوم به دخترش لبخند می‌زد، پولی کف دست گلثوم گذاشت و هر دو رفتند. خرسند بودم که اندوهِ یک‌ساعت قبلِ گلثوم، جایش را به شادمانی داده و توانسته پولی گیر بیاورد. با رفتن آنان من هم می‌خواستم عزم رفتن کنم که دروازه‌ی حویلیِ گلثوم دوباره به صدا درآمد.

با لحنِ پرسشی، گفتم: «چیزی که فراموش نکردند؟»

صدای در محکم شد و با صداهای مردانه‌ای می‌آمیخت: «باز کنید دروازه را.» ترسیده بودم و قلبم تندتر از حد معمول می‌تپید. گلثوم با هراس گفت: «تباه شدیم، افراد طالبان هستند.»

او با عجله برقع‌اش را پوشید و به سمت حویلی دوید. با دستانِ لرزان چادرنمازم را برداشتم و به دنبال او راه‌ افتادم. همین‌ که دستان گلثوم روی قفل دروازه لغزید، دو نفر سلاح‌ به‌دست، به داخل حویلی هجوم آوردند و راه سالن آرایشی را پیش گرفتند.

به‌شدت وحشت کرده بودم. یکی از آنان با خشم گفت: «کی آن‌جا بود؟ مخفیانه مشتری راه می‌دهید؟»

گلثوم به تعقیب‌شان با صدای لرزان می‌گفت: «به‌خدا کاری نکردم.»

همه وجودم می‌لرزید و خودم را بابت این‌که ساعتِ قبل مانع گلثوم نشدم، نفرین‌ می‌کردم. در پیش چشمان ما، هرچه لوازم آرایشی و وسایل در آرایشگاه بود را روی حویلی انبار کردند. تقلا و دست‌و‌پا زدن‌های گلثوم هم فقط روی عقده‌های دل من تلنبار شده و بیش‌تر از خودم متنفر می‌شدم.

از فرط ترس، در گوشه‌ای در خودم مچاله شده بودم و با هر فریاد، تکان محکمی خورده اشک‌هایم روی صورتم می‌چکید. گلثوم در حالی‌که زانو زده بود، گریه سر می‌داد و عذر می‌کرد که: «رحم کنید. غلط کردم، دیگر چنین کاری نمی‌کنم.”

با لحن جان‌سوز گلثوم گریه‌ام شدت می‌گرفت اما فریکونسی صدای هولناک مردانه‌‌ای که می‌گفت: «غلط کردی؟ من هم کاری می‌کنم‌ که دیگر از این غلط‌ها نکنی.» مرا به وحشت می‌انداخت. یکی از آن‌ها چوب‌کبریتی از جیب لباس خود بیرون آورد و در یک‌ لحظه تمام وسایل انبار شده‌‌ی روی حویلی را، جلوی چشمان آغشته به اشک، فریاد و التماس گلثوم، وقیحانه به آتش کشید. با سوختن وسایلی که تا لحظاتی قبل، گلثوم با معصومیت برای پول حاصل از فروش آن‌ها برنامه‌ریزی می‌کرد، آتشی در قلبم شعله‌ور شد. هیچ‌کاری از دست من بر نمی‌آمد. به خدا التماس می‌کردم که برای وحشت من، گریه‌های گلثوم و فریادهای گوش‌خراش و دل‌خراش کودک‌اش، دلی را به رحم آورد.

اما چنین نشد. تمام وسایل خاکستر شد و هر دو مرد سلاح به‌دست از میان خاکسترِ آن‌ها راه بیرون را پیش گرفتند. تصویر آخری که در ذهن دارم، گلثوم دست از تقلا برداشته بود؛ او انگار صدا در گلویش خفه شده باشد، هیچ نمی‌گفت؛ چشم‌های غم‌زده‌اش روی توده‌‌های خاکستر ثابت مانده بود.

اشتراک‌گذاریتوییتSendSendاشتراک‌گذاری

مطالب مرتبط

وزیر داخله ایران: 2 میلیون مهاجر افغان غیرقانونی باید به افغانستان بازگردند

وزیر داخله ایران: 2 میلیون مهاجر افغان غیرقانونی باید به افغانستان بازگردند

26 ثور 1404
دودگُل

دودگُل

26 ثور 1404
طالبان ۱۳ نفر به شمول 3 زن را در 3 ولایت کشور در ملاءعام شلاق زدند

طالبان ۱۳ نفر به شمول 3 زن را در 3 ولایت کشور در ملاءعام شلاق زدند

25 ثور 1404
«قیامت»، صدای هنر در بی‌وطنی

«قیامت»، صدای هنر در بی‌وطنی

24 ثور 1404
لغو دانشکده علوم سیاسی و اخراج دسته‌جمعی استادان در چندین ولایت افغانستان

لغو دانشکده علوم سیاسی و اخراج دسته‌جمعی استادان در چندین ولایت افغانستان

23 ثور 1404
طالبان ریاست افغان‌فیلم را به مدیریت سمعی و بصری تنزیل دادند

طالبان ریاست افغان‌فیلم را به مدیریت سمعی و بصری تنزیل دادند

23 ثور 1404

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پرخواننده‌ترین‌ها

در انتخابات درون حزبی در واشنگتن؛ نیکی هیلی از دونالد ترمپ پیشی گرفت
اخبار

نیکی هیلی از کارزار انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده امریکا کنار می‌رود

16 حوت 1402

نیکی هیلی قصد دارد از کارزار نامزدی جمهوری‌خواهان در انتخابات ریاست‌جمهوری امریکا کنار برود. رسانه‌های بین‌المللی گزارش داده‌اند که خانم...

Read more

مهربان‌نامه به مسعود پزشکیان: ایران اخراج اجباری مهاجران را متوقف کند

حامد کرزی بر رفع ممنوعیت آموزش دختران تاکید کرد

گردهمایی جهانی؛ معترضان در 97 شهر جهان تظاهرات کردند

زریاب پریانی در چهارمین شب از اعتصاب غذایی‌اش از سازمان ملل متحد و حکومت آلمان انتقاد کرد

حامد کرزی خواستار افزایش همکاری اتحادیه‌ی اروپا با افغانستان در بخش آموزش شد

راوی زن

راوی زن رسانه‌‌ی آزاد است که تلاش می‌کند با نگاه ویژه به تحلیل، بررسی و بازنمایی مسایل زنان در افغانستان و جهان بپردازد.

دسته‌بندی‌ها

  • اخبار
  • ادبیات
  • افغانستان
  • تحلیل
  • جهان
  • داستان
  • روایت
  • شعر
  • عکس
  • فرهنگ و هنر
  • فیلم
  • گزارش
  • گزارش تحقیقی
  • گفت‌و‌گو
  • هنرهای تجسمی
  • ورزش

دسترسی سریع

  • درباره ما
  • همکاری با ما
  • قوانین و مقررات
  • تبلیغات

خبرنامه راوی زن

با اشتراک در خبرنامه راوی زن خلاصه مطالب را در ایمیل تان دریافت کنید.


  • درباره ما
  • همکاری با ما
  • قوانین و مقررات
  • تبلیغات

© 2023 - تمامی حقوق برای راوی زن محفوظ است.

No Result
View All Result
  • خانه
  • خبر
    • افغانستان
    • جهان
  • گزارش
    • گزارش تحقیقی
  • تحلیل
  • گفت‌و‌گو
  • روایت
  • فرهنگ و هنر
    • ادبیات
    • داستان
    • شعر
    • هنرهای تجسمی
  • ورزش
  • چندرسانه‌یی
    • صدا
    • عکس
    • فیلم
  • ستون‌ها
  • درباره ما
    • تیم راوی زن
    • هیات نویسندگان
    • همکاری با ما

Welcome Back!

Login to your account below

Forgotten Password?

Retrieve your password

Please enter your username or email address to reset your password.

Log In