زحل حبیبی
تازه از بیرون آمده بودم که صدای دعوای کاکایم در گوشهایم پیچید؛ صدایی که مرا واداشت یکباره به فکر زنی بیُفتم که صبح زیر باران دیدماش. خودش بود. سالها پیش، شاهدِ ازدواج وی با کاکایم بودم. زن مهربانی بود و شوهرش را خیلی دوست داشت، ولی کاکایم شیفتهی این بود که هرچه زودتر صدای گریههای یک نوزاد در گوشهایش طنینانداز شود. مدتی منتظر ماند اما آن مژدهای که او را به انتظار کشانیده بود، هیچگاه از همسرش نشنید. خانمش بر علاوهی شنیدن کنایههای این و آن چند روزی نگذشته، از طرف شوهرش لت وکوب هم میشد.
چندین بار کاکایم از سوی پدربزرگم، نصیحت شد؛ که با خانمش اینگونه رفتار قبیح و زشت نداشته باشد. اما به غیرتش بر میخورد و میگفت: «خداوند زن را بخاطر به دنیا آودنِ طفل آفریده، حالا همین یک امر را بجا آورده نتواند پس از بودناش چه فایده؟.»
همسرِ کاکایم با آنکه سن چندانی نداشت سه سال را با ظلم و ستم سر کرد. چون میدانست به جزء یک مادر پیر که درین اواخر حس شنواییاش را از دست داده، هیچکسی را ندارد. همهی ما فکر میکردیم که کاکایم انسان فهمیده است و بعد از این همه نصیحت، دست از شکنجه خانماش بر میدارد. اما نه! یک روز خبر اینکه کاکایم موهای سرِ خانماش را تراشیده، همه را در شوک بدی قرار داد. تصمیم بر این شد که همهی بزرگان، به شمول پدرم به خانه کاکایم بروند؛ تا حداقل از این عمل وحشتآور سر در آوردند، ولی باز هم همان بحث نازا بودنِ خانماش، حس حیوانصفتی کاکایم را برانگیخته بود. هنوز سرِ تراشیده و صورت خونین آن زن را بهخاطر دارم. آن روز با حالت زار و گریههای پُر سوز خود به کاکایم میگفت: «فقط یکبار! فقط یکبار مرا نزد داکتر بخاطر معالجه ببر، وعده میدهم، اگر فایده نداشت، خودم از زندگیات بیرون میشوم» ولی کاکایم با یک پوزخند نیشدار گفت: «زنکه نکبت! چرا با پول تداوی تو، زن دیگر نگیرم.»
چند روزی از آن رویداد گذشت و کاکایم بخاطر طفلدار نشدن، خانماش را طلاق داده از خانه بیرون انداخت؛ اما با این وجود جای خوشحالی بود که حداقل آن زنِ معصوم از شرّ کاکای وحشیام نجات یافت. بعد از ماجرای طلاق، دیگر از آن زنِ سیاهبخت بیخبر ماندم تا امروز صبح.
باران خیلی تند میبارید. مردم سرشان پایین بود و سریع از کنار هم رد میشدند. ناگهان زن جوان و زیبایی را دیدم که پالتوی سفیدِ تناش گیسوان سیاه بلندش را بیشتر در معرض دید قرار میداد. او با دو طفل دوقلویش، سه نفری یک چتر سیاه دسته طلایی را بالای سر خودشان گرفته بودند و از روبهرو میآمدند. صدای تیک تاک کفش بلند زن جوان با صدای بارش باران در آمیخته بود؛ که ناگاه نگاهش به من اُفتاد. مستقیم به طرفم آمد و نزدیکتر شد تا آنکه مقابلم ایستاد و گفت: «سلام یلدا خودت هستی؟.»
خوب دقت کردم. آرایش ملیح روی صورتِ او و لبهایش که خنده را منعکس میکرد به چشمانم بیگانه مینُمود اما قیافهاش انگار برایم آشنا بود؛ با آنکه نمیدانستم او را کجا دیدهام. تردید مرا که دید، یک لبخندی زد و گفت: خانمِ سابق کاکایت هستم. سر تا پایش را از نظر گذراندم. و چندبار جملهاش را در ذهنم مرور کردم. بله بله یادم آمد. خودش بود. زمان چه زود گذشته بود. همان زنی که کاکایم موهایش را بابت نازا بودن تراشیده بود؛ حالا مقابلم ایستاده و از گیسوهای خرمناش آب باران میچکد. لبخندزنان مرا با دو طفلِ کم سن و سالاش معرفی کرد. با این عملکرد، تصویر کاکایم در ذهنم تداعی شد؛ که با وجود ازدواجِ دوم، همچنان صاحب فرزندی نیست و ازین بابت هر روز در خانه دعوا راه میاندازد. تازه فهمیدم که چه جفای بزرگ در حق این زن صورت گرفته است. اشک در چشمانم بر لرزه اُفتاده بود. حتی در مقابل خودم لحظه لحظه حسِ نفرتم بیشتر میشد. به ناچار منکر از هویتم شده گفتم: فکر کنم مرا با کسی اشتباه گرفتید؛ من یلدا نیستم.