تیرهشبی رو به سحر گرایید؛ مهتاب که در دل تاریکی و ظلمت شب درخشش زیبایی داشت، جایش را به آفتاب داد و آفتاب هم گرمتر از همیشه تابید و درخشش زیبایش را از هیچ قسمت این کرهی خاکی و آدمهایش دریغ نکرد. مهتاب جای آفتاب و شب جای روز، جا عوض کردند. این رفتوآمدِ شب و روز و این تغییر، چنان سرنوشت ملتی را تغییر داد که جامعهی بشری را تکان داد؛ ممکن آگاهانه و یا ناآگاهانه اما روایتها همین بود، همه در تعجب بودند که در جغرافیایی به اسم افغانستان چه میگذرد؟!
یکشبه همه چیز تغییر کرد؛ وقتی سر از بالین بلند کردیم، دیگر هیچچیز مثل گذشته نبود. باورها به سیر قهقرایی یکدفعهای بود؛ اما روزگار این ملت یکشبه تغییر نکرد. شاید در پس این تغییر برنامههایی از گذشتههای دور و نزدیک بود؛ حالا هرچی! در نهایت منجر به وضعیت نابسامانی چون: دگرگونی، ظلمت، جهل، بدبختی، غم، اشک و آه، از هم پاشیدگی و… گردید. این همه چنان به سرعت اتفاق افتاد که شبیه هستههای از هم متلاشیشدهی اشعههای الفا، بیتا و گاما هرطرف پرت شدند. بلی همین بود! رسانهها هم سوژهی خوبی برای پوشش یافتند؛ در هرجا خبر از دیاری به اسم افغانستان بود، دیاری که دیگر به تمام معنی در آن شیون بود، اشک بود و ناله.
دیری نگذشت که در سطح جهان رویداد تکاندهندهتر و عجیبتری اتفاق افتاد و منجر به فراموش شدن وضع این دیار در نزد جهانیان گردید.
از آن روزگار تا کنون بیشتر از دو سال میگذرد و وضعیت بهگونهای است که نمیشود مُهر زد بر خوبی و یا بدی؛ اما طبق روال طبیعی؛ زندگی، عاری از فراز و فرود نیست.
در این گیرودار همهچیز نابود شد؛ برای بعضیها صفحات رنگارنگ زندگی پدیدار گشت و برای بعضیها رنگها به افول مواجه شد و جز سیاهی هیچچیزی برجای نماند. فشار روی همه بود؛ زن، مرد، دختر، پسر همه و همه؛ بزرگسال و خوردسال. مرد دردش را مردانه گریست چون درمان نمیدانست و زن دردش را با استفاده از هر راهکاری، گاه با داد، گاه با فریاد، گاه با سکوت و…
اما هنوز هم اوضاع بر وفق مراد قشری از جمعیت این سرزمین که نیم و شاید هم بیشتر از نیم پیکر هر جامعهای را تشکیل میدهد، نیست.
از صفر بگیر تا صد، همه در انتظار اند و انتظار با یک دنیا امید در اوج ناامیدیها و حتی با یک دنیا تلاش در اوج هزار نوع سخنها.
سخن از امید شد؛ همه هم امیدوار نیستند، گروهی هست که دیگر امیدی ندارد و همه روزنههای امید زندگیاش کور گشته، در حدی که دست به روی نقطهی پایانِ این زندگی طاقتفرسا میگذارد. و هستند کسانیکه فقط به امیدهای دور و دیرین دلخوشاند؛ برای همین زندگی را تاب میآورند، یا با فرسنگها فاصلهی دور و یا فرسنگها فاصلهی دورِ دور. (چون هستند و نیستند!)
و هستند کسانیکه دلخوشِ قانون زندگیاند؛ گاه در پستی و گاه در اوج قلهها. برای همین دست از تلاش برنمیدارند؛ همواره در تلاشاند و کوشش؛ فقط میدانند روزی پاداش تلاش خود را بهدست خواهند آورد.
دختری به اسم خدیجه فانی میگوید: «چه سود حتی اگر درس هم بخوانم وقتی که دیگر هیچچیزی مثل گذشته نیست و قرار نیست به مکتب بروم، با همصنفانم نزد استادانم کنار هم درس بخوانیم، من با تمام شوق مثل گذشته بنویسم و تمرینات دروس خود را حل کنم و حتی نقاشی و رسامی کنم تمام تصاویر کتابهای مکتب خود را… روزگاری این کار را میکردم اما دیگر نه!»
دست از تلاش و درس خواندن برداشته و دیگر هیچ کوششی برای رسیدن به رویاهایش نمیکند؛ چون باورمند است که این وضعیت به این زودیها تغییر نخواهد کرد. اما برخورد پدرش با این موقفگیری زیباست و قابل تأمل؛ اینکه موقفگیری پدر این دانشجو چگونه است را در سرودهی خودش بررسی مینماییم؛ چون در این سروده هم پاسخ دخترش را داده است و هم موقف خودش را ثابت کرده است.
الا فرزند این دوران! تو مظلومتر ز هر دوران
که اب و جد تو بر تو، به صف دشمنان باشد
چه کس تلقین درس حق کند بر تو، که حق باشد
چه کس تلبیس حق کند بر تو، که حق باشد
تو ای فرزند دلبندم! تعقل کن دقیق و ژرف
که معلم یا که ملای تو ز جمع گمرهان باشد
اگر گمراه نبودندی، تو را چنین نپروردی
که فقر تو سبب بر دزدیِ سطح جهان باشد
نه هر معلم و هر ملا، میانشان حبیبالله
به پیش ما به مثل تاج به رأس خسروان باشد
برو سخت کوش برای خود، جدا از کمک اغیار
که گر راهی بود بر تو، همین بهتر عیان باشد
بکن دستان خود بالا، به سوی عرش معلی
بکن شکوه ز مسئولان، ز پائین تا به هم بالا
ز جاپان تا به امریکا، ز روس تا آسترالیا
همگی دست به دست دادند که روزت شب مدام باشد
دل خود را قوی میدار به فکر خوب و کار سخت
و امیدی که اللهات به فکر تو مدام باشد
نگفتم من که بد باشند، همه خلق این دوران
میان این جماعت خار، کسانی چون گُلان باشند
هله فرزند دلبندم! شناس تو گل و هم خارش
که گلاش روی دسترخوان و خار و دیگدان باشد
اگر آلمان پیشروِ عالم به یُمن زن و طفلان است
اگر چه طفل ما چون تو و زن هم کور و کر خواهند
ایا فانی ز طفلی تا به الآنات ستم دیدی ستم دیدی
به نام دین و یا دنیا، ز دست این و آن دیدی
«استاد محمد اسلم فانی»
بلی همینگونه هرکی در هر حالی هست؛ هستند کسانیکه جازدهاند به بدترین شکل ممکن… هستند کسانیکه هنوز هم در تلاشاند با پر و بال شکسته برای پرواز؛ و من مطمئنم شاید همه نه، اما تعدادی از این پرندگان زخمی روزی بر فراز آسمان نیلگون موفقیتهای خود را ترانه خواهند خواند و همه آسمان را پر زده و سرود پیروزی خواهند خواند.
من هم یکی از همین دختران بازمانده از تحصیل هستم؛ دانشجوی سال چهارم دانشگاه. با وجود همه مشکلات، موانع و چالشها در تلاش هستم؛ با همان پشتکار محکمتر از گذشته در تلاش هستم؛ چون میدانم یکسان نماند حال دوران!
هوشنگ ابتهاج میگوید:
[دردا و دریغا که در این بازیِ خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است]
بلی همین است! تاریخ این را ثابت کرده که بشر هر کاری که انجام داده، سود و زیان آن دوباره دامنگیر خود همین بشر بوده است. پس اگر امروز جمعی در عرش است و جمعی در فرش، ایرادی نیست چرا باید اراجیف خواند؟!
باز هم مسیر تلاش را باید در پیش گرفت چون این تنها مسیری است که پایان آن شکست نیست. بهعنوان یک نویسنده که نمیشود گفت، اما بهعنوان کسی که گاهگاهی دلنوشتهای را روی کاغذ با رنگهای قلم به حرکت در میآورد، خطاب به همهی زنان و بهویژه زنان سرزمینم، از گوشهی دور افتادهی این کرهی خاکی مینویسم:
تو فقط چون زن هستی، محکوم به اشک ریختن هستی؛ محکوم به دور بودن از اجتماع. تو بهخاطر زن بودنت نباید رویا داشته باشی و باید منصرف شوی از خواستهها و آرزوهای زندگیات. چون زن هستی محکومی به مرگ در عالم زندگی و… اما من به تو افتخار میکنم ای شیردُخت سرزمینم که در میان عالمی از نشدنها، نخواستنها، نمیتوانی ها، نکنها، نبایدها و… هنوز که هنوز است سرت را بلند گرفته و در حال مبارزه هستی.
میدانم که میدانی دنیا به تلاش پاداش میدهد، نه به بهانه. پس تلاش کن بیشتر از دیروز و قدرتمندتر از هر زمان دیگری. این تلاش تو مشت کوبنده و محکمی است برای هر آن کسی که معتقد است تو دیگر نباید آنگونه که باید باشی و بمانی، بمانی.
تاریخ گواه است دست کم گرفتن و نادیدهگرفتنها چه جویبارهای خون که جاری نساخت، چه نسلها که نابود نساخت، چه آبادیهایی را که ویران نساخت و چه جنگهای بزرگی را که رقم نزد!
همه دستاوردهای امروز و واپسین موفقیتها، نتیجهی همین انتظار در تاریکترین و ناامیدترین روزها است که امروز عدهای را بر عرش و عدهای را بر فرش نشانده است. استوار باش و امیدوار!
طبیعت در فصل بهار چه زیبا تصویر زندگی را نمایش میدهد؛ آسمان تاریک، غرشهای هولناک رعد و برق، بارانهای گاه و بیگاه، پراکنده شدن و تکهتکه شدن ابرها و… در نهایت منجر به گل و شکوفههای زیبایی میشود که تصویر این کرهی خاکی را رنگارنگ کرده و به طبیعت چهرهی جدید میدهد. آخر ناسازگاری بهار بعد سردی و سیاهی زمستان، تابستان است. آسمان صاف و آفتاب درخشان، گل و شکوفههایی که دیگر حالا به ثمر رسیدهاند.
تمام اینها زمان را دربرگرفت و هر دوره راوی داستان خویشتن؛ اما عاقبتاش خیلی زیباست؛ اکنون وقت برداشت ثمر است.
پس صبر پیشه کن و امیدوارانه تلاش کن!
هرگز اجازه نده شمع امید تو خاموش گردد!