زحل حبیبی
«مرسل را شوهر دادند» خالهام در حالیکه چای خوشرنگی را در پیالههای چینی سفید میریخت، این جمله را گفت. مات و مبهوت به دهان خالهام چشم دوخته بودم.
مرسل با خانوادهاش در همسایهگی خانهی خالهام در شهر مزارشریف زندگی میکردند. مرسل همبازیِ خواهر کوچکام بود؛ او تازه دوازده ساله شده بود.
وقتی خالهام از ازدواج او گفت، باور نکردم و گمان میبردم خالهام شوخی میکند؛ اما وقتی جدیت موضوع را متوجه شدم، با وجودی که حیرت پوششام داده بود، برای وضاحت بیشتر میپرسیدم: «همین مرسل خودمان؟»
چقدر دلم میخواست خالهام نفی کرده بگوید: «مگر ممکن است؟» اما چنین نشد. مرسل با آن سن کوچکاش واقعاً ازدواج کرده بود. مادرم با نگرانی و قیلوقال قضیه را میپرسید اما من تا آخرین لحظات، شوکزده به پیالههای چینی روبهرویم چشم دوخته بودم.
خانوادهاش او را به ازدواج مرد چهلوچهار سالهای که سه زن دیگر هم دارد، درآورده بودند. همهچیز یکباره اتفاق افتاده و درست چند روز قبل برای مرسل عروسی باشکوهی در باغ پشت حویلیشان ترتیب داده بودند. اما میان آن همه زرقوبرق، مرسل تا انتهای مجلس فقط هق زده بود و در پایان او را چون حیوان قربانی کشانکشان سوار موتر داماد کرده بودند.
حرفهای خالهام چون دشنهای زهرآگین ته قلبم را میسوزاند. مادرم با آه و افسوس پرسید: «چطور مادر و پدری بودند که طفل دوازده ساله را شوهر دادند؟ آخر او از شوهرداری چه میفهمد؟»
خاله انگار برای دل خودش هم که شده، توجیح کرده باشد گفت: «خانوادهی فقیری بودند. از خدایشان بود چنین خواستگاری گیر آوردند.»
و همزمان با اینکه خودش را جلوی مادرم اندکی خم کرده بود آهستهتر گفت: «میگویند داماد ششلک طویانه داده..»
حرفاش را قطع کرده با لحن بدی که بغضی را در حصار خود داشت گفتم: «یعنی دخترک را فروختند؟»
نمیدانم حالم تا چه اندازه بد بود که با نگاه دلسوزانهی مادرم مواجه شدم، او خوب میفهمید که من سر اینگونه مسائل تا چه اندازه ضعف دارم. مادرم دستی روی شانهام گذاشته گفت: «از من و تو کاری ساخته نیست! تو چه میدانی که تاحالا چند هزار دختر، قربانی ازدواج اجباری و زیر سن قانونی شدند؟»
حرفاش باعث شد بغضام بشکند و یکباره روزهایی در ذهنم تداعی شود که با آمدن به خانهی خالهام، مرسل با شور و شوق میآمد و از من میخواست خواندن و نوشتن یادش بدهم. فقط دوازده سالش بود؛ دخترک سرشاری که به طرز جالبی چادر را محکم دور سرش میپیچید. او هیچگاهی اجازه نداشت که به مکتب برود اما همیشه از اولین خوانندگان دستنوشتههایم بود. او با دیدنِ من، صورتم را میبوسید و «نویسنده جان» خطابم میکرد اما هیچکداممان نمیفهمیدیم روزی قصهی تلخ او، سوژهی داستانام شود.
من با مرسل و خواهر کوچکام، یک صنف درسی ابتدایی را در یکی از اتاقهای خانهی خالهام تشکیل داده بودیم. فقط برای اشتیاق او بود که من زود زود خانهی خالهام میرفتم. روزهای آخر شوهر خالهام تختهی سفیدی را برای صنف ما مهیا کرده بود که مرسل بابت آن بسیار شاد بود.
اما من چقدر پشیمانم از اینکه کاش بهجای مرسل، مادر و پدر او را جلوی تختهی سفید مینشاندم و با خط درشت روی تخته مینوشتم که «کودکهمسری چه ضررهای جسمی و روانی را در پی دارد!» برایشان با صدای بلندتر میگفتم که «تاحالا خیلی از دختران بابت ازدواج زیر سن، به کام مرگ کشانیده شدهاند.»
چقدر بیشتر از مرسل، ذهن مادر و پدرش نیاز به آموزش و تعلیم داشت که مرسل را درست در سنی که باید با عروسکهایش بازی میکرد، عروس کرده بودند.
تصور او کنار مرد چهلوچند سالهای که زنهایی دیگری هم دارد، سرسامآور بود.
دیگر برایم حرفهای خاله با مادرم که بعد از چند لحظهای مرسل را فراموش کرده به قصهی روزمرگیهایشان میپرداختند مهم نبود.
با دلی که از آن انزجار و تنفر میتراوید، به سمت خانهی پدری مرسل راه افتادم. میخواستم پدر و مادر او را غرق حرفهای ناسزا کنم. دلم میخواست با هرکلمهی بد و بیراهی که بلد بودم، عقدههای دلم را بیرون بریزم.
میخواستم از مادرش بپرسم چطور دلت آمد دخترت را دو دستی در یک منجلاب بیندازی؟
و پدرش را بگویم چطور از او کودکیاش را گرفتی و با آن تن نحیف او را برای همآغوشی با کسی که همسن خودت است فرستادی؟
مقابل دروازه بودم. نفرتی که در دلم میجوشید مرا به نفسزدن انداخته بود. هنوز دستگیره را پایین نکشیده بودم که دروازه باز شد و قامت پدر مرسل وقیحانه در چهارچوب دروازه نمایان گشت. از دیدن نشانهی کوچکی از آثار پشیمانی در سیمای او ناامید گشتم. او برخلاف توقعام دستی به سر وضع خودش کشیده بود؛ پیراهن سفیدی به تن کرده بود که هنوز خط اتو در آن مشخص بود و کفشهای سیاه که برق آنان نگاهم را سمت خودش دعوت میکرد. من پدر مرسل را آنروز جوانتر، شادتر و شیکتر یافتم.
سرم پایین رفت و بغضِ سرکش را بیمحابا و پشت هم فرو دادم تا توان ایستادن داشته باشم. با دیدن مادرم که با عجله و نگرانی خودش را به من رسانیده بود تصمیم گرفتم هیچ نگویم؛ چون مادرم راست میگفت کاری از دست من ساخته نبود. دیگر درک کرده بودم حرفهای من از قناعت پدر مرسل بیرون است همانطور که هضم این حماقت او از قناعت من…
با دل آکنده از نفرت یک «مبارک باشد» جانسوز نثار مردانگیاش کرده و با گریه از آنجا دور شدم.