اندوه این روزهای مروارید با قلم حمیرا قادری
شالم را تا روی ابروهایم پایین میکشم. بند نقاب سیاهی را که تازه دوختهام، دور گوشهایم میاندازم. نقاب تا روی سینهام پایین میافتد. مانتوی گشاد و پرچینم با نقابی که پشتاش پنهان میشوم، ترکیب جدیدی از برقع است.
با همین لباس است که حداقل هفتهی یکبار از خانه بیرون میشوم و دور دانشگاه کابل راه میروم. به دیوارهای خشتیاش دست میکشم. هربار که به دروازههای باز دانشگاه میرسم، نفسم را در سینه حبس میکنم و از بین دروازهی باز تا آنجاییکه میتوانم، دانشگاه را به چشمانم سرازیر میکنم. آن ثانیههای گذرا، آه میشوند و حسرت.
یک سال پیش دانشجوی سال چهارم دانشگاه کابل بودم. گویی صاحب همین در و دروازهی حسرتبار کنونیاش، چون ملکهای از دروازهی انجنیری میگذشتم. البته که تخت و تاج نداشتم؛ اما آنچه بود، حس خوب آزادی بود. حس خوب به شمار آمدن. حس خوب حساب شدن.
حالا خانهنشین شدهام. انگار از روزی که با فرمان منع دانشگاه رفتنم روبهرو شدهام، هزار سال گذشته است. هزار زمستان. هزار خزان. حالا دانشگاه کابل هم خنجر چشمانم شده است، هم قبلهی قلبم. آرزو میکنم که ای کاش هر روز اجازه داشتم تا بیایم و این خنجر را از لای دروزاههای باز به چشمانم فرو کنم. باور کنید وقتی چشمانم کور دیدن میشود، قلبم آرام میگیرد.
خانهی مان ده داناست. خیلی نزدیک دانشگاه نیستم که هر روز بتوانم بیایم. پول آمدن ندارم، محرمم برادرم بود که حالا مهاجر تمام خیابانهای دنیا شده است. هفت ماه پیش رفته است و هنوز هیچ جا نرسیده است. با تمام اینها همینکه طاقتم خلاص میشود و دلم میخواهد که خودم را سر به نیست کنم، باز به سمت دانشگاه میآیم.
امروز یکی از همین روزهاست. باید خودم را میرساندم سمت اهدافم. جاییکه زندگی هزار سال پیش بر من چنین سخت نگرفته بود. سال قبل تمام تلاشم این بود که بتوانم پایاننامهی دوره لیسانسم را تمام کنم و خیز بزنم سمت ماستری. البته که من تنها دختر خیالپرداز صنف نبودم. چه کسی بود که رویای ماستری گرفتن نداشته باشد! برای همین سال آخر همهی صنفیها هم رفیق بودیم و هم رقیب.
سر سال تمام کتابهای آمادگی امتحان دورهی ماستری مدیریت را خریده بودم. برنامه چیده بودم آنقدر بخوانم که همان سال اول بعد از لیسانس، نمرهی قبولی ماستری را داشته باشم. با خودم عهد کرده بودم تا پایان ماستری در زبان انگلیسی هم در سطح قابل قبولی مهارتهای خواندن و نوشتنم را تقویت کنم. برنامههایم پشت سر هم چیده شده بود. حس خوش پیشرفت را شبیه جریان یک رودخانهی عمیق؛ اما آرام در رگ رگم احساس میکردم. هر صبح که از خواب برمیخاستم هزار صفحه نخوانده روبه رو بودم. این حس مرا نمیترساند، بلکه خوشخویم میکرد، قدرتم میداد. وقتی در سرکها با عجله راه میرفتم، حس قدرتم بیشتر میشد، زیرا کتابهای بسیاری در انتظارم بود. گاهی برای نفسی تازه کردن در زیر درختان سبز دانشگاه مینشستم و برایشان از آرزوهایم میگفتم. به خیالم میآمد که حتی پرندههای دانشگاه هم میفهمند که چه رویایی در سر میپرورانم. اما؛ اما؛ سقوط، سقوط کابل.
ان روز سقوط میخواستم دانشگاه کابل را داخل کیف سر شانهام بگذارم و ببرم خانه. میخواستم درختان را تک به تک در بغل بگیرم و تا خانه بدوم. ده بار آن روز به صورتم آب زدم که مروارید میبینی گریز گریز مردم را در خیابان؟ طالب رسیده است.
یادم هست که دویدم سمت دروازهی اینجینری دانشگاه کابل تا شبیه دیگر دانشجویان خودم را به خانه برسانم اما؛ نمیدانم چی شد و دوباره برگشتم داخل. نمیخواستم به خانه بروم. خانه که گم نمیشد؛ اما دانشگاه ممکن بود برای من گم شود. شاید نمیخواستم دانشگاه را برای طالب رها کنم. دانشگاه در چشمم شبیه یک پرندهی ترسیده بال بال میزد. از خودم میپرسیدم اگر آخرین روزم باشد چی؟ یادم هست که چقدر دلم میخواست آن لحظات تبدیل به درختی شوم و گوشهای از دانشگاه برای همیشه باقی بمانم.
نمیتوانم بیشتر از آن روز بگویم. مطمین نیستم که بتوانم از آن روز حرف بزنم و بعد نمیرم.
بعد از طالبان، هراس شبیه بچهای بدخو چمباتمه زد پای دلم و هر ثانیه لگد زد که: طالب سر رسیده است دختر، چه خواهد شد؟
نمیخواستم با سوال خودم روبه رو شوم. نمیخواستم با ترسهای خودم روبه رو شوم. روزهای دیگری هم بعد از روز سقوط به دانشگاه رفتم. دروازههای دانشگاهها که بهروی ما دختران باز ماند، دلم صبور شد. نه اینکه تشویش نداشته باشم. نه، تشویش صد رقم به دلم رخنه میکرد. در حقیقت ناف طالب را با زنستیزی بریدهاند. طالبان چهرهی منفور زندگی مادرم بودند. میدانستم هر طور شده، زهر خود را میریزند. البته زهر ریزی حتی از همان روزهای اول شروع شده بود. منتها با خودم میگفتم، بگذار هر چند تا پرده که دلشان است، بین صنفها نصب کنند. نقاب یکی نه، ده تا هم که بخواهند روی هم میپوشم. چه فرقی میکند که رنگ مانتویم فقط سیاه باشد، همین که دروازهی دانشگاه باز است و من هنوز اجازه دارم به فکر تمام کردن پایاننامهام باشم و منابع ماستری را برایامتحان بخوانم، کافی است. میدانستم در حقیقت کافی نیست. میدانستم که هر روز بر میلههای قفس میافزایند؛ اما طالب بود، مگر غیر از این باید انتظار میداشتم! طالبی که کارش را با سر بریدن در راه و بیراه مملکت شروع کرده بود و با انتحار در دانشگاه و زایشگاه ادامه داده بود، بدتر از این میشد و بهتر نه. صادق باشم، دروازهی باز دانشگاه کابل برای دختران در آن روزهای کابل یک معجزه بود. یکامید. یک نور.
اما؛ ناگهان فضای حضور ما در دانشگاه تغییر کرد. صنفی بودیم و دیگر رقیب یکدیگر نه. هر روز یکی دو تا از صنفیهایمان بدون خداحافظی ناپدید میشدند. رفتن آنانی که حتی رفیق نزدیکم نبودند، اندوهی غیر قابل بیان برایم میداد. هر دانشجویی که باقی مانده بود، دلتنگ آن همه رفتن بود. دانشگاه بیخنده، دانشگاه بیرقابت، دانشگاه هراسان، دانشگاه غمزده که دانشگاه نیست. هراس و ناامیدی را نفس میکشیدم. یادم هست گروهی که مانده بودیم، از حال هم بیشتر میپرسیدیم. در یک قرارداد نانوشته هر روز بههم امیدواری میدادیم که این سقوط دایمی نیست. از جا بر میخیزیم و دانشگاه جان روزهای قبل را پیدا میکند و دانشجویان مهاجر برمیگردند. دوباره دور بولانیفروشیها حلقه میزنیم و آزادانه میخندیم. نه اینکه به همهی حرفهایمان باور داشته باشیم، خوب آدمی است دیگر، امیدوار فرداهای نیامدهی خوب!
میخواستیم قوی باشیم، حتی وقتیکه فضای دانشگاه با گشتوگذار طالبان و برخورد بینهایت تحقیرآمیزشان با دانشجویان حتی دل پرندهها را خون میکرد.
سهشنبه بود که همهمهی بسته شدن دانشگاه به روی دختران در همهجا پیچید و بعد هم چهارشنبه فرمان محرومیت، تندبادی شد که مرا برد. شاید سیلی. صاعقه ای. هر چه بود، مرا برده بود…
از همان چهارشنبه سیاه، هر روز زندگیام چهارشنبهی سیاه است. روزهای بیشماری دور خودم میچرخم. ناامیدی بسیاری از مواقع چنان بر فرق سرم میکوبد که مطمین میشوم فردایی برای من نیست. با خودم میگویم، باید فردایم را در امروزم تمام کنم. باید به این چهارشنبههای سیاه خاتمه بدهم. از خودم میپرسم، تا کی؟ از در و دیوار میپرسم تا کی؟ به کتابهایم نگاه میکنم. به تحقیق ناتمامم… حتی گاهی احساس میکنم لازم نیست خودم، خودم را بکشم، زیرا میدانم اندوه این روزها خودش قلبم را هزارپاره میکند. بارها شده است که احساس کردم پشت کلکین خانه مردهام؛ اما گاهی آن مرگ هم کافی نیست. مرگ در مرگ میخواهم. هزار مرگ روی هم.
تناقض است؛ اما خودمم نمیدانم چرا؟ وقتی به چنین حالتی میرسم، حسی عجیب شبیه یک فرشته دستم را میگیرد و بعد من شالونقاب میپوشم و خودم را به دیوارهای دانشگاه کابل میرسانم. همین است که میگویم قبلهی آرزوها.
دیوارهای دانشگاه کابل در زندگیام هم درد است و هم درمان. به دیوارهای دانشگاه که دست میکشم، اشک از چشمانم میجوشد. حالا که دستم به تنهی درختان داخل دانشگاه نمیرسد. با شاخههاییکه بر دیوارها سر گذاشته اند، راز و نیاز میکنم. از آنها میپرسم مرا به یاد میآورید؟ من هستم، مروارید! بارها پای این دیوارها به هق هق افتادهام. پروای رهگذران را ندارم. چه کسی باشد که از گریهی یک دختر تکیه داده به دیوارهای دانشگاه متحیر شود! چنین با دانشگاه کابل بیگانه شدن! حتی در کابوسها هم حس کردنش، سوز دارد.
هوای اطراف دانشگاه را به ریههایم میکشم. حریصانه. بگذار هوا طعم طالب بدهد؛ اما طعم روزهای خوب زندگیام هم جاری است. چه کسی میتواند آن همه روز خوب را ناگهان از زمین و هوا پاک کند. حقیقتا پس از هربار آمدن و دور زدن دور دانشگاه، دل و جانم تازه میشود. متوجه شدهام که با دیدن همین دیوارها هر بار اهدافم دوباره در من قد علم میکنند، هر بار بلندتر و قویتر. من میدانم، خوب میدانم که این روزها نمیمانند. میدانم که طالب تا همیشه نیست. طالب همیشهای ندارد. اصلا جهل دوره ندارد. برای همین است که در اوج ناامیدی به خشت خشت دانشگاه کابل قول میدهم که برمیگردم تا از پایان نامهام دفاع کنم. که ماستری مدیریت بخوانم و از همین دروازههای دانشگاه آزادانه بگذرم.
میایستم روبه دیوارهای دانشگاه، رو به شاخههای درختان و رو به پرندههاییکه به من خیره اند. نقابم را بالا میاندازم و میگویم: روزی برمیگردم به دانشگاه، حتی اگر مویم سفید شده باشد، مرا از یاد نبرید…