مینا فراز
صبحها که لباسهای بلندِ جراحی را تا میزنم، حرفهای مادرم میانِ چهارتای لباسِ آبیِ رنگِ جراحی، بیرنگ میشود.
چهارتا، چهار کلمه…
«لطفاً قصهی مرا بنویس!»
کوچک که بودم، مادرم همیشه از من میخواست برایش کتاب بخوانم. گاهی قلم و کاغذی میآورد، کلمهای که مدتها بود در ذهناش ته و بالا میشد را به سختی مینوشت و منتظر تایید من مبنی بر درست یا غلط بودنِ کلمهاش میماند.
مکتب را که تمام کردم، مادرم با تمام نیرویش مقابلِ حرفهای نیشدارِ اقوام ایستاد تا مرا به دانشگاه بفرستد و در جوابشان گفت: «حداقل برای خودش معلمی شود تا فردا روز دستاش جلوی مردی دراز نباشد.»
دانشگاه قبول شدم. قرار بود زبان و ادبیات فارسی بخوانم. شوق عجیبی در من بود که شبها خواب را از چشمهایم گرفته بود. در رویا، دنیای فانتزی برای خودم میساختم. و در دنیای ساختگی خودم زندگی میکردم. گاهی دختری بودم با یک عالم کتاب زیر بغل که با چشمانی پر از شوق بهسوی دانشکده میرود؛ گاهی دختری که در جشن فراغتاش در تالار بزرگ و باشکوهی همراه با همهی همصنفانش کلاه فراغت را به هوا میاندازد و…
روز اولِ دانشگاه مادرم از من خواسته بود:
«لطفاً قصهی مرا بنویس! میخواهم بدانند که چه کشتهایی سرم کردهاند.»
آن روزها، به عمق دردی که مادرم در چهار کلمه پنهان کرده بود، پی نمیبردم. ورود به دنیای جدید دانشگاه، دوستان جدید، زیباییهای جهان دانشجویی مرا در خود غرق کرد، گویا جهان خیالیام نمودِ واقعی به خود گرفته بود. آنگاه مادر برایم شد یک کلمهی خالی که در دنیای خودم در دو هجا جایش داده بودم. با پایان هر سمستر مادرم دوباره از من درخواست میکرد برایش بنویسم. بعضی شبها که قصه گفتناش برایمان تمام میشد، مظلومانه بالای سرم مینشست و زمزمه میکرد: «لطفاً قصهی مرا بنویس!»
روزی به او قول نوشتن دادم. خوشحالیاش را در قالبِ یک لبخندِ کوچک بروز داد.
نوشتن را که شروع کردم. داستانهایم را برایش میخواندم. گاهی از پسر بچهی دست فروش مینوشتم، گاهی از عاشقی که به وصال معشوق نرسیده، گاهی از دوستانِ دانشگاهم و گاهی از انجمن. مادرم با شخصیتهای داستانهایم زندگی میکرد؛ برایشان قصه میگفت تا شبها در تاریکی از بیبیهولکی نترسند.
سمسترِ هشتمام بود که کابل سقوط کرد. ناامیدی در درونم خزید و همانجا، جا خوش کرد. دروازههای دانشگاه که تا اطلاع ثانوی بر روی دختران بسته شد، جهانم روز به روز بیرنگتر و بیرنگتر شد، خاکستری.
روزی مادرم سر تنور با صورتِ قرمزش گفت: «چرا نمینویسی؟»
«حوصلهاش نمانده، زحماتم به باد رفت، زحمات تو… چهچیزی را بنویسم مادر؟»
«بلاهایی که سرمان آمده کم است؟ فقط دوتا شاخ روی سرمان ندیدیم!»
نان را محکم به دیوار سرخ و داغِ تنور چسپاند، مشتاش را آب کرد و روی نان پاشید، سرش را از تنور بیرون آورد، به صورتم خیره شد.
«احساس میکنم مردهام مادر، مردهای که راه میرود.»
با پرخاش گفت: «میدانی چند زن با دنیایی از قصه به گور رفته است؟ فکر میکنی با این همه قصه میتوانی زیر خاک راحت بخوابی؟»
آن روزها مادرم تکیهگاهم شد، مرا استوار نگه داشت و نگذاشت فروبریزم. دوباره، نوشتن را از سر گرفتم. اینبار قصههای مادرم را نوشتم و برایش خواندم. همان روزها بود که دانشگاهها برای دختران باز شد. پسران و دختران همکلاسی از هم جدا شدند، کمبود عجیبی میان صنفهای درسی حس میشد، اما با دوباره برگشتن به دانشگاه چیزهایی دیدم که قبلا به آنها توجه نکرده بودم، دیوارهای دانشگاه رنگ قشنگتری داشتند؛ گلها بوی بهتری میدادند؛ مسخ میکردند آدم را. رنگ سبز چمنها، طراوتشان، آدم را به وجد میآورد؛ آنقدر که میخواستی تمام روز را آنجا بمانی، موسیقی بشنوی، شالات را روی چمنها بیندازی و برقصی. اما مجبور بودی روسریات را جلوتر بکشی و برای پنهان کردن رژِ خوشرنگات ماسک بزنی.
من در میان هیاهوی حاکم در جامعه دانشگاهم را تمام کردم، با دنیایی از حسرت، حسرت حتی برای یک محفل فراغتِ کوچک. در این میان مادرم بیش از من خوشحال بود.
مشغول به کار که شدم، دیگر نتوانستم آنگونه که باید بنویسم و از دنیای قصهها دور شدم. مادر یک شب دوباره از من درخواست کرد: «قصهام را بنویس! نمیخواهم با کوهی از قصههایی که روی شانههایت گذاشتهام و سنگینی میکنند، زیرِ خاک بروی.»
چیزی نگذشته بود که دوباره دانشگاهها را تا اطلاعِ ثانوی، بهروی دختران بستند. زنان که از حقِ کار کردن محروم شدند، مجبور به ترک محل کار شدم. یک روز وسایلم را از موسسه جمع کردم، میان پلاستیکی سفید رنگ ریختم، به خانه بردم، گوشهای گذاشتم و هیچگاه بازشان نکردم. منتظر دوباره باز شدن موسسه ماندم.
امید!
امیدم عذابکُش شد، آرامآرام و با درد مُرد. و رویاهایم دوباره بیرنگ شد و هیچ رنگی نتوانست دوباره زندهشان کند.
اینبار زنان در خانههای خودشان حبس شدند، و قصههایشان لای دیوارها دفن شد.
آن روزها من ماندم و خانه با دیوارهای ساکت، که شبها به سخن در میآمدند، نزدیک و نزدیکتر میشدند، به ناگاه میدیدی که اتاقِ بزرگت شده یکوجب جا.
من با قصههایم میان تاریکی آن اتاق جان دادم. قصهها را که دیگر ننوشتم، شبها بالای سرم نشستند، گریستند و رنگشان کم شد، محو. قصهها میانِ دیوارهای تاریک اتاق سرگردان ماندند.
پدرم این وضعیت را تاب نیاورد. گفت: «به ایران میرویم!»
حکم، حکمِ پدر بود و حرف، حرفِ پدر.
خیلی زود خانهیمان را تخلیه کردیم، آخرین بار که خانهی خالی را دیدم، دست روی دیوارهایش کشیدم؛ گرد و خاک پیچ خورد بر روحم، در چشمانم نشست و سوزاند، به مادرم گفتم: «شبها صدای قصه گفتنات در خانه خواهد پیچید و کسی نخواهد بود که بشنود.» نگاهم نکرد. خانه را نگاه نکرد. قصههایش را میان خانه گذاشت و رفت.
ایران که آمدیم، مادرم دیگر شبها برایمان قصه نگفت؛ کلمات در گلویش خشکید. دیگر از من هم نخواست که قصهاش را بنویسم. من هم دیگر ننوشتم و میانِ لباسهای جراحیِ آبی رنگِ کارگاه، خودم را گم کردم، کلماتم را هم.
ایران روزهای تاری برایم آورد که خانوادهام میان روزمرگیها تبدیل به زندگان بیروح شدند و دیگر درست نتوانستند نفس بکشند.
مادرم دیگر شبها برایمان قصه نگفت، در عوض در خود گریست. گاهی شبها صدای هقهقاش به گوشم میخورد. آن زمان که نفس کم میآورد و سعی میکند آرام آرام نفس بکشد تا ما را بیدار نکند، با خودم میگویم: «از دارِ دنیا یک قصه میخواست که مالِ خودش باشد. قصهای که میانِ دیوارهای خانهی کاهگلیِ دِه ماند و همانجا نفس کشید و زندگی کرد. خانهای که هنوز هم مادرم در تاریکیِ شبهایش چراغ روشن میکند، بچههایش را دورِ خودش جمع میکند و برایشان قصه میکند که چه کشتهایی سرش کردهاند و آرام در خود میگرید.»






